#مهتاب_پارت_43
-صدوشصتمن
-از کی تا حالا تو از این پول ها داشتی ومن نمیدونستم بیشعور لباس من شده نود تومن چرا از من بالاتر گرفتی
-علی حساب کرده بابا ترش نکن
مهمون ها کم کم اومده بودند .قبل از این که از در بریم بیرون ستاره رو به من گفت : از صبح از علی خبر نیست راستی کجاست ؟
-آخ الهی بمیرم قرار بود از سرکار بیاد اینجا تو برو من یه زنگ بزنم بهش
-باشه
گوشیم رو از توی کیفم درآوردم وزنگ زدم به علی .دیگه داشتم قطع میکردم که گوشی رو برداشت وگفت: بله
-الو علی ؟کجایی عزیزم ؟رسیدی خونه
-به به شاهزاده خانم بالاخره یادشون افتاد یه شوهری هم دارند .
-ببخشید
-فدای سرت نفسم .آره رسیدم دوش گرفتم کت وشلوارم وپوشیدم دارم میام
-از در پشتی بیا اتاق ستاره ببینمت بعد برو
-باشه اومدم
چند لحظه منتظر موندم وقتی تک زد رفتم در وباز کردم اما نذاشتم داخل بیاد اون بیرون بود من داخل نگاهی بهم انداخت وگفت : ببین خانم من چی شده .الهی علی قربونت بره
دست بردم یقه کتشو درست کردم وگفتم : توهم خیلی خوب شدی یه لحظه دلم هری ریخت پایین
romangram.com | @romangram_com