#مهتاب_پارت_40


با خستگی رفتم زیر پتو.نمیدونم چقدر گذشته بود که احساس کردم صدای علی میاد گوش هامو تیز کردم که دیدم نه خودشه .

-ببخشید مامان دیر وقت مزاحمتون شدم

-این چه حرفیه پسرم .نگاه کن از بی خوابی چشمهات باز نمیشه .

-مهتاب کجاست

-اتاق فکر کنم خوابیده

-با اجازه میرم پیشش .

-برو مادر

فوری چشمهام وبستم وپشتم رو به درکردم علی اومد اتاق وکنارم دراز کشید

-خانمی من بیداره دیگه ؟

جوابی نداد که ادامه داد : برگرد سمتم گلم بذار برات توضیح بدم خانمم.

از پشت بغلم کرد ومن هم چرخیدم سمتش خواستم حرفی بزنم که دستش وگذاشت روی لبم وگفت : هیشششششش ساکت خانمم بذار برای فردا الان خیلی خسته ام

بدون حرف چشمهامو بستم دیگه نگران نبودم که علی دیر کرده الان آرامش داشتم که علی کنارم منه مال منه پس با خیال راحت خوابیدم

صبح که از خواب بیدار شدم با دیدن علی کنارم یه حس خوبی پیدا کردم حسی که یه نفر هست پشتم باشه وحمایتم کنه.بابت دیشب ازش دلخور بودم اما به قول عزیز باید توی زندگی صبر داشته باشی وعجول نباشی با این کار هم پیش شوهرت عزیز میشی هم زندگیت وحفظ کردی منم صبر میکنم علی بهم توضیح بده که چرا دیر اومده مطمئنم دلیلی برای کارش داره .

صبحونه مفصلی درست کردم ورفتم علی رو بیدار کنم اما بیدار بود با دیدنش گفتم : اااا بیداری بیا صبحونه درست کردم


romangram.com | @romangram_com