#ما_عاشقیم_پارت_69
تو راه برگشت بودیم که سبحان بی مقدمه پرسید:سوگند تو از چیزی ناراحتی؟
درحالیکه صورتم رو می چرخوندم به طرفش گفتم: نه چطور مگه؟
سبحان که شونه ای می انداخت بالا نگاهش رو دوخت به جلو و گفت: اخه امروز خیلی کم حرف شده بودی و توی خودت بودی گفتم نکنه کسی چیزی بهت گفته و ناراحتت کرده!!!
نمیدونم چم شده بود حتی حوصله جواب دادن بهش رو هم نداشتم ولی دور از ادب بود....*اون بخاطر من نگران شده بود... *
سرم رو چرخوندم طرف شیشه و در حالیکه بیرون رو نگاه می کردم گفتم:فقط فک کنم امروز یکم خسته ام !دیشب خوب استراحت نکردم حتما به همین خاطره!
درحالیکه دنده رو عوض می کرد گفت:عوضش از فردا خوب استراحت می کنی و بهت خوش میگذره فقط امشب رو خوب استراحت کن که باید صبح زود بیدار بشی توی راه کسل نباشی...
درحالیکه زیر لب یه اوکی اروم می گفتم به روبرو چشم دوختم.
جلوی برج نگه داشت.داشتم از ماشین پیاده میشدم که دوباره صداش پیچید تو گوشم....سرم رو چرخوندم طرفش که دیدم یه لبخند مردونه و قشنگ روی لباش جا خشک کرده.... ناخوداگاه منم یه ته لبخندی نشست رو لبم و گفتم:جانم چیزی می خواستی بگی؟
اره ،سلام رو به عمو برسون و اگه زحمتی هم نیست بهش بگو شرمنده که من فراموش کرده بودم به اقای حشمتی بگم و اون کار رو براش اوکی کردم خیالش از این بابت راحت باشه.... و بعد از مکثی گفت:راستی خواستی لباس برداری یکی دوتا لباس گرم تر هم بردار شاید اونجا هوا بریزه بهم...ولی خب تا الان که هوا خیلی خوب بوده....
درحالیکه سرم رو کمی کج میکردم و حرفاش رو تو ذهنم حلاجی....گفتم : همین؟ سبحان که دستش رو می گذاشت روی فرمون گفت اره دیگه...گفتم دیگه نیام بالا و بهعمو و خودت بگم ...
هرچند شاید هنوز عمو خونه نیومده باشه و به ساعتش نگاهی انداخت و گفت یادت نره ها به عمو بگو سوگند....لباسم همینطور!!
romangram.com | @romangram_com