#ما_عاشقیم_پارت_68

من که لبخندی میزدم گفتم به اندازه کافی از درس دور هستین هم از مدرسه رفتنتون هم از موسسه...به نظرتون این کافی نیست؟

و با این حرف کلاس رو تموم کردم و وسایلم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون.

در دفتر رو که باز کردم دیدم اسفندیاری جلوی میز سبحان ایستاده که با صدای سرفه من برگشت سمتمو یه نگاه پر از کینه بهم انداخت و سرش رو بر گردوند...درحالیکه تو ذهنم داشتم نگاهش و معنای نگاهش رو برای خودم حلاجی می کردم بدون اینکه نگاهی به سبحان بندازم رفتم سمت میزم ولی سنگینیه نگاهش رو حس کردم....

اسفندیاری که انگار من یه موجود مزاحم براش بودم بعد از نگاهی گذرا به من گفت: اگه شد اخر وقت میام دفترتون امیدوارم که تنها باشید و با گفتن با اجازه زد بیرون....

بدون اینکه حتی نیم نگاهی به سبحان هم بندازم سر خودم رو با گوشیم گرم کردم.

تو این چند روز به جز یک بار دیگه خبری از اون مزاحم تلفنی نبود و منم دیگه به ددی در این مورد حرفی نزدم که نگران بشه!!!همینجوریش هم مشغله فکری داشت!

سبحان که می خواست یه جورایی توجه من رو به سمت خودش جلب کنه در حالیکه خودکار رو به حالت ضرب می زد رو میز صداش رو صاف کرد و گفت:کلاس امروز چطور بود؟

بدون اینکه نگاهی بهش بندازم و نگاهم رو از گوشیم بگیرم همونطور که سرم پایین بود گفتم: مثل همیشه !!خوب بود. پسرا که خیلی ذوق داشتن واسه فردا و همش سر کلاس باید ساکتشون می کردم تا بلکه بزارن یکم تدریس کنم....

سبحان که می خندید گفت:وای به حال اینکه فردا هم برسن اونجا ....

در حالیکه سرم رو بلند می کردم گفتم: بالاخره چند نفر ثبت نام کردن؟

سبحان که به لیست جلوش نگاه می کرد گفت:56 نفر که 32 نفرشون پسرا هستن...

من که بازم نگاهم رو میدادم به گوشیم گفتم:دخترا برای اینکه توی مدارس داریم میبریمشون زیاد راضی نبودن....وگرنه خیلی هاشون بر خلاف اینکه ثبت نام نکردن ولی تمایل زیادی داشتن برای اومدن به این تور...

با نگاهی به ساعت از جام بلند شدم و زودتر از شروع شدن کلاسم از دفتر زدم بیرون.


romangram.com | @romangram_com