#ما_عاشقیم_پارت_63
من که صاف توی جام مینشستم گفتم:من که فک نمی کنم بتونم نظر خوبی بدم....چون زیاد با جاهای اینجا اشنا نیستم و نمیدونم الان کدوم شهر توی این فصل دیدنیه!!هرچند همه جاهای اینجا قشنگه و من هنوز یک صدمش رو هم ندیدم.
سبحان که می خنیدید گفت:حالا چرا آه میکشی شما هنوز وقتی نیست که اومدین ایران....برای گشتن وقت زیاده....ما تازه مامان داشت برنامه می ریخت که یه سر به ویلای لواسون بزنیم که حاج خانوم به رحمت خدا رفت و نشد....ولی ایشالا...یه روز میریم اونجا.
***
با پارک کردن ماشین توی پارکینگ دوتایی به سمت ساختمون به راه افتادیم...
نیم ساعت بعد همگی توی کتابخونه دور میز مدوری شکلی جمع بودیم...
سبحان که حرفهاش تموم شد همگی شروع کردن به نظر دادن....
برام جالب بود که خانم اسفندیاری همونجور ساکت و دست به سینه بشینه و فقط به بقیه نگاه بکنه!!بدون اینکه نظری بده!!!! سبحان هم که مشغول حرف زدن با اقای رضوانی بود که داشت در مورد یه منطقه که اسمش رو هم تاحالا نشنیده بودم و میگفتکه اب و هوای خیلی خوبی داره صحبت می کرد.....
بالاخره بعد از ساعتی حرف زدن قرار شد که بین شمال و اصفهان که شهر دیدنی و توریستی بود رای گیری بشه و اخر سر هم همگی با اینکه میدونستن و خودشون هم تکرار میکردن که اب و های شمال ممکنه توی این دو سه روزی که اونجا هستیم بارونی باشه اونجا رو انتخاب کردن و دیگه کار تصمیم گیری به اخر فردا هم نرسید و قرار شد همین امروز همگی 11 استاد به شاگرداشون به طور حضوری در مورد این تور دو روزه اموظگاه صحبت کنند و خود سبحان هم از خانوم عرب دفتر دارش خواست که توی سالن برگه ای رو که بهش میده رو بزنه تا بقیه هم مطلع بشن....
خوشحال بودم که بعد از این همه وقت که توی ناراحتی بودیم قرار شده با بچه های آموزشگاه یه مسافرت هر چند کوتاه بریم....فقط نگرانیم بابت تنهایی ددی بود که اونم باید باهاش صحبت می کردم....
بیشتر استاد ها رفته بودن سر کلاسشون که خانم اسفندیاری که اخرین نفر بود و داشت از دفتر خارج میشد باز برگشت سمتون و بعد از اینکه نگاهی به من و سبحان می انداخت دوباره راه رفته رو برگشت و گفت:استاد فتوحی جدی میخواید برید شمال؟ سبحان که سرش رو کمی بالا گرفته بود تا هم نگاهی به اسفندیاری بندازه و هم بتونه برگه های روی میزش رو جمع کنه گفت:بله خانم....فکر کنم توی جمع بودید و دیدی که رای با اکثریت شد...
اسفندیاری که حالتی از خود راضی به خودش و چهره اش داده بود گفت:امیدوارم از این رای گیری پشیمون نشید چون من هر سالی که این موقع به منطقه های شمالی رفتم اصلا برام دلپذیر نبوده ....و درحالیکه نگاهی به من می انداخت می خواست که انگار منم حرفش رو تایید کنم که منم همونجور مثل خودش پوزخندی نشوندم روی لبم و گفتم: من که اطلاعات زیادی در مورداین فصل سال توی این شهر ندارم ولی خب شاید همینطور باشه که شما می گید.... ولی میدونین رای با اکثریت بود و دیگه گذشت....و سبحان هم در ادامه حرفهای من گفت:بله...انشا...دفعه اینده و با گفتن با اجازه نگاهی به من انداخت که دوتایی از کتاخونه زدیم بیرون.... و اسفندیاری که مخلاف جمعمون بود توی کتابخونه ایستاد.....
romangram.com | @romangram_com