#ما_عاشقیم_پارت_61
میز صبحانه رو کخ چیدم اومدم توی راهرو.در حالیکه بر میگشتم به طرف درب اتاق دد که بسته بود نزدیک شدم و در رو به ارومی باز کردم....نگاهم توی اتاق مشکی و سفیدش چرخید و روی تخت مرتب شده اش ساکن موند....چطور بدون خوردن صبحانه از خونه زده بیرون!!!!
بیخیال شونه هام رو انداختم بالا و توی اتاقم لباسهام رو عوض کردم ....
از روزی که حاج خانوم فوت شده بود خیلی وقت بود که یه موزیک هم گوش نداده بودم ....بیشتر اوقات و شبها رو توی عمارت میگذروندیم و همه اونجا جمع بودن... در حالیکه دستی به موهام میکشیدم از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت استریو...یه موزیک بی متن گذاشتم و صداش و تا حدی که فقط خودم میتونستم به خوبی بشنوم زیاد کردم و از نبود بابا سو استفاده....
انگار امروز یه ذوق و شوق دیگه ای واسه رفتن به موسسه داشتم که برای خودمم تعجب اور بود.... انگار که باره اوله میخوام برم جایی...کمتر پیش می اومد از این حس ها داشته باشم!!ناخوداگاه یاد سبحان و حرفهای دیشبش افتادم و لبخند نشست رو لبم....این پسر انگار شبا اخلاقش تغییر میکرد...هرچند خوشحال بودم که از اون سردی و خشنی و کم حرفیه اولاش خبری نیست و الان بهتر میشه باهاش کنار اومد...ولی هنوزم دلم میخواست یکم سر به سرش بزارم و اذیتش کنم....
میدونستم که روی خیلی مسائل حساسه و زیادی هم به زن ها نزدیک نمیشه...حالا چه فامیل چه غریب... ولی من باید کاری میکردم که این کوه یخ یکم اب بشه....با فکر کردن به این چیزا برای خودم یه فنجون قهوه ریختم و گذاشتم روی میز....کیک شکلاتی خامه ایه روی میز بدجوری خودنمایی می کرد....
یه دل سیر صبحانه میل کردم و با رضایت به بشقاب خالی از کیک و فنجون خالی از قهوه لبخند زدم....
امروز انگار بیخود و بی جهت خندم می گرفت.....
شاید خودمم نمیدونستم چی در انتظارمه که الان خنده میشینه رو لبم....شاید نمیدونستم که سرنوشت همیشه واسه آدم بازیای مختلفی داری و هر روز یه جوری واسمون خودنمایی میکنه و ما رو به یه سمت و سوقی میکشه....
به نگاه به ساعت دیورای و عقربه هاش از روی کاناپه بلند شدم و رفتم که آماده بشم ولی صدای تلفن باعث شد که توی جام یه چرخی بزنم و برگردم همون جایی که باید باشم....
به شماره ناشناس روی تلفن نگاه کردم و دکمه رو فشار دادم...
الو...بفرمایید...
تنها چیزی که شنیده میشد صدای نفس بود...انگار یکی عصبانی بود اون پشت....چند بار یالو الو کردم ولی فایده نداشت....کسی نبود که جوابم رو بده....گوشی و قطع کردم و برای لحظه ای رفتم توی فکر....
یعنی کی بود!!!تا به حال سابقه نداشت که یه همچین اتفاقی بیفته ....تلف رو روی دستگاهش قرار دادم و سریع رفتم سمت اتاق....
romangram.com | @romangram_com