#ما_عاشقیم_پارت_46

نه نیازی به دکتر نیست....یکم گرما زده شده....فعلا هم که خوابیده...حالا نگفتی ساعتش چنده؟

ساعت 11 شروع کلاس اولشه....نمی خواد تنها بیای خودم میام دنبالت...از قول من به عمو هم سلام برسون....اگه دیدی نیاز شد که برید دکتر بهم خبر بده....

من که لبخندی می زدم گفتم:باشه مرسی...فردا می بینمت و خداحافظی کردم...

دوباره سر جام دراز کشیدم و گفتم اینم واسه فردام....

***

با صدای تق و توق از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون...ددی بود که بیدار شده بود....و لیوان از دستش افتاده بود روی پارکت کف اشپزخونه......

نه انگار حالش زیادم خوب نبود...دستم و انداختم دور بازوش و گفتم:دد خوب چرا صدام نکردین که چیزی میخواین....من که هستم....و نشوندمش مثل بچه ها روی مبل و یه لیوان اب با قرص براش اوردم و دادم دستش که بخوره و رفتم سمت اشپزخونه که خورده های شیشه که همه جا پخش شده بود رو جمع کنم....

ساعت تقریبا 12 رو نشون میداد که تازه دد یکم حالش بهتر شده بود و منم اومدم تو اتاقم که بخوابم...تا اون موقع عمو و سبحان دو باری زنگ زدن و حالش رو پرسیدن و منم برای اینکه نگرانشون نکنم گفتم که ددی بهتره و خداروشکر الان بهترم شده بود.....

***

با صدای ساعت کوک شده بالای سرم چشمام رو سفتر کردم....انگار هنوز خوابم کامل نشده بود ولی مگه زنگ این ساعت میذاشت....پشت سر هم برای خودش اهنگ میزد....دستم رو کشیدم روی میز کنار تختم و یه جوری صداش رو خفه کردم و همونجور خوابالو از جام بلند شدم و دمپایی رو فرشیهام رو پام کردم و رفتم یه راست تو حمام....تازه اب یخ که ریخت روی بدنم چشمام باز شد....خودم رو شستم و یادم افتاد ه سبحان میخواد بیاد دنبالم از حمام اومدم زود بیرون....

به ساعت که نگاه کردم خیالم راحت شد...هنوز یک ساعتی وقت داشتم....دیشب بد خوبم برده بود و نصفه شب به هوای ددی دوباری از خواب بیدار شده بودم و سرش زده بودم ....که خداروشکر اونم خواب بود.

در اتاقش رو که باز کردم دیدم تختش مرتب شده معلوم شد که زودتر از من بیدار شده....

رفتم تو پذیرایی ولی خبری از ددی نبود...تلفن رو برداشتم و هینطور که برای خودم یه لیوان چایی می ریختم شمارش رو گرفتم...


romangram.com | @romangram_com