#ما_عاشقیم_پارت_45
بلند شدم و سلانه سلانه رفتم طرف اتاقم...لباسهام رو پخش کردم روی تخت و فوری لباس تو خونم رو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه....
یه لیوان شربت ابلیمو و گلاب براش درست کردم و آوردم کنارش...در حال هم زدن شربت بودم و به ارومی ددی رو صدا می کردم....ددی...بلند شین.... براتون یه چیز خوب اوردم...ددی....یه چند باری صداش کردم که تا بالاخره به زور لای پلکهاش رو باز کرد و من و خوشحال کرد....
نذاشتم زیاد با این حالش حرف بزنه...چندتا قلپ از شربت خنک و دادم بهش و خورد و دوباره دراز کشید....
کنترل کولر رو برداشتم و سرعت بادش رو کمتر کردم...چون مستقیم بادش می خورد به بدنش و این براش خوب نبود.....
در حال استراحت کردن بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد....با دیدن اسمش تعجب کردم...ما که تازه دو ساعته از هم جدا شدیم...یعنی چکارم داره؟
دکمه سبز رو فشار دادم و گفتم:سلام....
-سلام سوگند....خوبی؟
مرسی...زن عمو و عمو خوبن؟چه خبر؟ زودتر می خواستم بفهمم قضیه از چه قراره؟
سبحان که جوابم رو می داد گفت که خوبن و برای کاری بهم زنگ زده و خواسته بدونه که فردا وقتم آزاده یا نه؟
که منم گفتم اره اتفاقا توی خونه بیکارم و کاری ندارم....
که با من و من گفت:راستش فردا خانوم اسفندیاری زنگ زد و گفت نمی تونه بیاد منم دیدم تو هم که بیکاری ببینم می تونی فردا رو هم به جاش بیای ؟ البته دوتا کلاس بیشتر نداره که یکیش صبحه و اون یکی هم بعد از ظهر شروع میشه...و با گفت پوفی ادامه داد....انگار بدجور کلافه بود....دیگه نمیدونم از دست این دختر چکار کنم....بدجور داره اذیت می کنه....همین چندوقت پیش باهاش اتمام حجت کردم که باید به موقع سر کلاساش حاضر بشه ولی بازم....
من که درکش می کردم که اعصابش بهم ریخته فوری گفتم:اشکالی نداره حالا منم که کاری ندارم فقط کلاس صبحش چه ساعتی شروع میشه؟اخه ددی هم حالش زیاد خوب نیست....میخوام یکمم به اون برسم....
سبحان که تا دید این و گفتم سریع گفت:خدا بد نده عمو چش شده میخوای بیام بریم دکتر؟
romangram.com | @romangram_com