#ما_عاشقیم_پارت_176

وقتی دیدم حال مامان بهتره از خونه زدم بیرون و یه راست رفتم موسسه...

توی راه بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...با دیدن شماره سوگند یه دونه زدم تو پیشونیم...می دونستم که منتظر بوده من بهش زنگ بزنم و منم که حواسم پرت یادم نبود اصلا!

گفت که توی راهه و داره میره خونه ما تا به مامان سر بزنه و گفت که چه بی معرفتم و از یه زنگ هم دریغ کردم!

***

نمی تونم بگم از اینکه سبحان بهم گفت که اسفندیاری رو اخراج کرده خوشحال نشدم...این زن از همون اولی هم که اومده بودم توی موسسه چهره خوبش رو بهم نشون نداده بود و از نگاه های کینه توزانه و این حرفهای اخیرش به سبحان همه چیز برام واضح شده بود که از ذات خوبی برخوردار نیست!





امروز قرار بود به همراه ددی بریم تا دکتر دستم رو معاینه کنه و اگه لازم بود گچ بگیره ....از صبح یکم استرس داشتم .خودم می دونستم که وضعیتم از اولش خیلی بهتر شده ولی ناراحت بودم اگه یه زمانی دکتر می گفت که گچ لازمه تا یک ماه بازم باید سنگینیه این گچ رو دور دستم تحمل می کردم و همه کارهام رو اونطوری که می خواستمم نمی تونستم انجام بدم از حمام رفتن گرفته تا...غذا خوردن و خوابیدن و بیرون رفتن و رانندگی و....

با نگاه به ساعت شماره ددی رو گرفتم..

ددی پس شما کجایین؟من وقت دکتر دارم ها یادتون که نرفته؟

ددی که صداش بد میرسید گفت که یه جلسه فوری بارش پیش اومده و یکم دیرتر میاد..

بعد از کمی غر غر بهش گفتم که نمیخواد بیاد و خودم تنهایی میرم که فوری گفت زنگ میزنه به سبحان که اگه کاری نداشت بیاد دنبالم و با اون برم...

توی اون نیم ساعتی که وقت باقی مونده بود سبحان نمی دونم چجوری کاراش رو درست کرد و اومد دنبالم...


romangram.com | @romangram_com