#ما_پنج_نفر_پارت_76

-بسه دیگه انقدحرف نزن سرم رفت.

روبه آقای کیانی گفتم:خیلی ممنون خوشحال شدم ازدیدنتون امیدوارم همکارای خوبی بشیم

-سارایعنی من کشته مرده این همه مهربانی ولطافتتم

روبه پارساآرام که فقط خودش بشنوه گفتم:کم ترحرف بزن.

خب دیگه من میرم بااجازه وازدراتاق اومدم بیرون منشی بادیدن من ازجاش بلندشد

-وایساسارااگه ماشین نداری برسونمت برگشتم طرفش

-نه مرسی عزیزم ماشین آوردم !منشی داشت باتعجب نگاه میکرد پارساهم ازحرفی که زده بودم تعجب کرده بودروبه پارساچشمکی زدم وبه منشی اشاره کردم پارساهم گرفت



.گفت: باشه عشقم حداقل صبرکن تادم درباهات بیام باهم به بیرون رفتیم همین که درسالن روبست شروع کردیم به خندیدن آخه قیافه ی منشی اون لحظه دیدنی بود..

-مرسی سارا.!

باتعجب گفتم:

چرااا؟؟

-بعدازفوت مادرم پدرم کم ترمیخندید ومن امروزبرای اولین بارقهقه پدرم رو شنیدم اون موقع هم که داشتم مبهوت نگاش میکردم برای همین بود ازت ممنونم!

-خواهش میکنم داداشی من که کاری نکردم فقط یکم ادبت کردم که امیدوارم برات عبرت بشه ودیگه درواونجوری بازنکنی

romangram.com | @romangram_com