#ما_پنج_نفر_پارت_3


بچه هابه بحث ما میخندیدن و چیزی نمیگفتن.

فاطمه:

باتعجب به دنبال سهرابی رفتم،

از پسرای خجالتی بدم نمیومد ولی خب خوشمم نمیومد.

درکل حس خاصی نسبت بهشون نداشتم.

صدای سهرابی منوبه خودم آورد.

_خانم مرادی میشه لطف کنیدوبامن به کافی شاپ دانشگاه بیایید؟

چشام گردشد!

خدایا من موندم این بشر،این همه رو یه دفعه ای ازکجاپیداکرده؟

آروم گفتم:بله خواهش میکنم.

باهم به کافی شاپ رفتیم وروی میزدونفره ای نشستیم.

پنج دقیقه ای از نشستنمون گذشته بود و هردو سکوت کرده بودیم و هیچ کدوم تلاشی برای شکستن این سکوت نمی کردیم.

صبرم تموم شد و گفتم:


romangram.com | @romangram_com