#ما_پنج_نفر_پارت_11
چشمای آبی درشت و کشیده.
چقد لعیا من رو بخاطر چشمام فوش میداد.
دماغ کوچولو و کمی سربالا و لبای قلوه ای که خدادادی به رنگ صورتی بود و موهای بلند و لخت طلایی که تا گودی کمرم میرسید.
همیشه خدارو بخاطر داشتن چنین قیافه ای شکر می کردم.
دخترخونسردی بودم ولی گاهی اوقات خیلی شیطون میشدم درکنارشیطنت درسمم خوب بودو بادخترا توی دبیرستان یه رشته رو خوندیم ولی الان توی دانشگاه رشته های مختلفی داریم میخونیم.
مثلامن وزهرارشته پرستاری وزهرا درکنار پرستاری آهنگسازهم هست وازبچگی به این کارعلاقه داشت.
ساغی هم که عشق فرمولات شیمی بود ورشته شیمی می خوند ودرکنار شیمی وقتایی که ازادبود به موسسه زبانش که مدیراون جابود و به تازگی تاسیس شده بود سرمیزد.
لعیاهم رادیولوژی ودرکنارش توی موسسه ساغی تدریس میکردوبه زبان علاقه خاصی داشت ولی مادروپدرش نمیذاشتن که بره تورشته زبان وبرای همین مجبورشدبیادتجربی فاطمه هم تکنسین اتاق عمل بود.
باصدای زهرابه خودم اومدم.
-ساراپاشوبریم قبل ازاین که ساغی بیادخرید کنیم وغذابپزیم ممکنه خسته باشه!
-باشه الان آماده میشم میام.
بلندشدم ویه مانتوشلوارمشکی باشال وکفشای عروسکی روبرداشتمو آماده شدم وبایه رژلب رفتم پایین زهرامنتظرم بود.
زهراصورت سفید،دچشمای سبز،دماغ کوچیکو لبای قلوه ای داشت و واقعاخوشمل بود.
romangram.com | @romangram_com