#لرد_سوداگران_پارت_15
لباسامو دراوردم انداختم بیرون، اول دوش گرفتم. خودم و با شامپوی زیادی شستم و بعدم تو وان دراز کشیدم بوی عود شکلاتی حالم و بهتر میکرد
_اقا همه چیز عوض شده
بالاخره تمومش کرده بود، رفتم بیرون همه چیز بوی خوب میداد بوی عطرم ،ملافه رو تختمم عوض شده بود، تونستم نفس بکشم. پرهام کنار در بود
_خانم پاکتی رو دادن که گذاشتم پایین، اومدین شام بخورید ببینید
_الان میام
لباسم و تنم کردم و رفتم پایین پاکتو برام باز کرده محتواشو روی روزنامه ریخته بود ،عکس یه پیرمرد سن دار بود و ادرس خونه یه یادداشت هم بود
زنش دختر جوونی که میخاد از دستش خلاص شه، یکی از کله گندهاست پدر دختره ولی این پیرمرد تهدیدش کرده که دخترتو بده ایناهم عقد کردن میخان زودتر بمیره به چیزی برسن
گوشیمو دراوردم برای بنیتا پیامی فرستادم
_بگو بهشون در ازاش یه بوگاتی میخام
بعد چند دقیقه پیام داد، گفتن حله
به آدرس نگاه کردم، تقریبا بیرون از شهر بود اگر برا امشب میخاستن باید زودتر حرکت میکردم، نوشته بود که برا تفریح رفتن 3نفر بیشتر نبودن، هیچ محافظیم ندارن . یه ساک برداشتم لباس خاکی رنگ سربازی رو برداشتم همراه کلا و عینک دوجفت دستکش گذاشتم ساک برداشتم رفتم تو اتاق مخفی به قفسه تک تیر اندازا نگاه کردم، بهترینش ال 115 ای3 بود قطعاتش و باز کردم و گذاشتم تو ساک کوچیکتر دوتا رمینگتون ار51 هم گذاشتم، چشمم به اف2000جدیدم خورد، که یکی از بهترین مسلسلا بود ولی اینجا نمیتونستم ببرمش هرچند خاسته بودن در صورت لزوم هرکسی مزاحم بود هم بکشم
کت چرمم و تنم کردم و زدم بیرون، عادت نداشتم یه ماشین و بیشتر از یه ماه نگه دارم، کلا آدم تنوع طلبی هستم، البته شاید عادت خوبی نباشه ولی برای من که خیلی خوشاینده سوار کمری نوک مدادی شدم
تقریبا طرفای سحر بود، هیچوقت اونقدر احساس خستگی و خواب نمیکردم که زمین گیرم کنه، به باغ مورد نظر رسیدم، خیلی خلوت بنظر میرسید هیچکس اطراف نبود با دوربین اطراف و نگاهی انداختم دوتا نگهبان بودن دم خونه و یه زن کنارشون باید جایی پارک میکردم که دید نداشتن
ماشین و خیلی جلوتر پارک کردم لباس سربازی رو لباسام تنم کردم، ساک اسلحه رو برداشتم سریع رو تپه ای مستقر شدم ،پایش و رو تخته سنگی گذاشتم و با دوربین محل و دید میزدم ،باید تو موقعیت مناسب دخلشو میوردم ،بعدم نگهباناش وگرنه دنبالم میومدن
چندساعت نشستم ولی کسی بیرون نیومد، بجاش متوجه شدم 4تا نگهبانن که شیفتی جاشونو عوض میکنن، پس همینطوری الکی بدون هیچی نیومده بودن ،با دوتا کلت کوچیک و یه تک تی انداز نمیتونستم دخل همشونو بیارم باید صبر میکردم شب بشه دید نداشته باشن تا بتونم سریع فرار کنم
ساعتها نشستم و منتظر، اومدن بیرون دوتا از نگهبانا خانمی وبردن زمان خوبی بود، خودش جلوی یه تپه وایساده بود و به منظره نگاه میکرد ،کسی اطرافش نبود اول مغزشو نشونه رفتم ولی لزومی نداشت خیلی به پرتگاه نزدیک بود، تیری نزدیک پاش زدم از ترس بالا پرید ولی سر خورد و با صدای فریادی پرت شد پایین، سریع اسلحه رو برداشتم و به سمت ماشین دوییدم، بیشتر رو تخته سنگا میپریدم تا دوییدن، که حرکت سنگ ریزه ها توجهشونو جلب نکنه
سریع لباسام و دراوردم و انداختم تو ساک، تا حالا با این سرعت کاری و انجام نداده بودم ولی با کمال آرامش ماشین و روشن کردم ،از اونجا دور شدم هیچوقت منتظر نمیشدم، ببینم سوژه مرده یا نه ولی دیگه پرت شده بود زنده باشه از خوش شانسیشه من دوبار یه کارو انجام نمیدم، احساس خستگی زیادی میکردم، تقریبا ساعت طولانی یه جا مونده بودم، البته از لحاظ بدنی تفاوتی برام نمیکرد چون با اموزشایی که دیده بودم خیلی بدنمون تغییر کرده بود.
romangram.com | @romangram_com