#لمس_خوشبختی_پارت_76

-حالا مثل یک دختر خوب برو اماده شو بریم بیرون
با صدایی که به خاطر گریه گرفته شده بود گفتم:
-کجا بریم؟
لبخندی زد و گفت:
-مگه نگران لباست نبودی؟ اماده شو بیریم بازار لباستو بخر
سرمو کج کردم و اروم به سمت اتاقم رفتم...
ه فرشته روبرم نگاه کردم ، واقعا این تارا بود؟ تارایی که سنگ صبورم بود؟ تارای که برام دل می سوزوند و نگرانم بود؟ تارایی که دوست بود خواهر شد؟
اره این فرشته ای که جلومه همون دوست و خواهرمه، چقدر زود گذشت، چقدر زود جدا شدیم، چقدر زود سرنوشت جدامون کرد دیگه نتونستم طاقت بیارم یک قدمه بینمونو طی کردمو محکم در اغوشش گرفتم و با بغض گفتم:
-مثل ماه شدی خواهری
تارا ازم جدا شد و با لبخند مهربونی گفت:
-به خدا گریه کنی من می دونم و تو
با عشق نگاهش کردم و گفتم:
-تارا باورم نمیشه
تارا خندید و گفت:
-باورت بشه خواهر من
خواستم چیزی بگم که ارایشگر وارد اتاقی که ما توش بودیم شد و گفت:
-اقا داماد اومدن
لبخندی زدم و گفتم:
-برو عزیزم
تارا برام ب*و*سی فرستاد و از اتاق خارج شد، موبایلمو از روی میز برداشتم و شماره امیرسامو گرفتم:
-الو سام کجایی؟
-سلامت کو خانم؟
با حرص گفتم:
-حالا همیشه تو سلام نمیکنی یک بارم من یادم رفت
امیرسام خندید و گفت:
- من تا 10 دقیقه دیگه اونجام
-زود بیا دیگه باید اتلیه هم بریم فعلا
-باشه فعلا
گوشیو که قطع کردم به این فکر افتادم که چقدر امیرسام توی این چند روز تغییر کرده... قبلا اصلا نمی خندید... نا خداگاه گرمای اغوشش اومد توی ذهنم لبخندی زدم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم...
وسایلمو که جمع کردم جلوی ایینه رفتم و اخرین نگاهو به خودم انداختم، لباس گلبهی رنگی به تن داشتم که دکلته بود و تا اواسط رونم تنگ بود و گیپور دوزی و سنگ دوزی داشت و از اواسط رونم به بعد طبقه طبقه تورمی خود و از پشت کمی دنباله داشت،برام ارایشی متناسب با لباسم کرده بودن و موهامو شینیون زیبایی داده بودن، داشتم موهامو یکم مرتب می کردم که امیرسام میس کال انداخت، سریع کت کوتاهمو از روی صندلی برداشتم و با عجله پوشیدم، خواستم سنجاق جلوی کتو بزنم تا جلوش بسته بشه اما به خاطر عجله زیادم سنجاق که شکل گل برگ بود روی زمین افتاد، خم شدم و از روی زمین برش داشتم... اه بدتر از این نمیشد با ناچاری به سنجاق شکسته نگاه کردم، حالا چی کار کنم؟ عصبی به سمت وسایلم رفتم و کیفمو زیرو رو کردم اما چیزی که بدرد بخوره پیدا نکردم به ناچار شالمو که از جنس لباسم بود سر کردم و پایینشو جلوی سینم کشیدم ، وسایلمو برداشتم و بعد از تشکر از ارایشگر بیرون اومدم، از حیاط گذشتم و در ورودیو اروم باز کردم و به بیرون سرک کشیدم با دیدن ماشین امیرسام سریع بیرون رفتم و قبل از دیده شدن سوار شدم، همزمان با سوار شدن من امیرسام به سمتم برگشت و اومد چیزی بگه که حرف توی دهنش ماسید... خیره براندازم کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com