#لمس_خوشبختی_پارت_60
بعد رو به بچه ها گفت:
-بفرمایید من لباس عوض کنم میام
بچه ها بی تعارف نشستن و دوباره مشغول شدن، پشت سر امیرسام حرکت کردم و همراهش وارد اتاق شدم، در که بسته شد با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
-خیلی شادی نه؟ مهمونی گرفتی واسه خودت یک مشت دختر پسر مجرد برداشتی اوردی توی خونه
با تعجب گفتم:
-دختر پسرایی که عرض میکنی خواهرم و شوهرشن یکی دیگه هم برادرم تازه شقایق و شهاب فامیلای شما هم هستن، بقیه هم دوستامن کاملا هم شناخته شدن
-دلیلات اصلا توجیه کننده نبود
با ناراحتی گفتم:
-واقعا که منو ول کردی رفتی شمال نگفتی خطرناکه شب خونه تنها باشه، انقدر غیرت غیرت میکنی نگفتی همسایه بالایی پسر مجرد داره زنم تنها نمونه خونه حالا هم که اومدی این طوری...
با اخم گفت:
-مگه دوستات نموندن؟
-نخیر
-تو گفتی می مونن
-گفتم احتمالا می مونن، صد در صد که نبود
-می تونستی زنگ بزنی
-هزار بار زنگ زدم گوشیت خاموشه، ابروم رفت از سر شب هی می پرسن شوهرت کجاست هی میگم الان دیگه پیداش میشه بعد باید از شهاب بشنوم رفتی شمال
-فعلا برو بیرون به مهمونات برس
با حرص در اتاقو باز کردم و همون طور که بیرون می رفتم گفتم:
-زود بیایا
دیگه منتظر جواب نموندم و پیش بچه ها رفتم.
چند دقیقه بعد امیرسامم اومد و پیش پسرا نشست. هنوز نیم ساعتم نگذشته بود که تارا بلند شد و گفت:
-ما بریم دیگه خیلی زحمت دادیم
-نه بابا این چه حرفیه همه کارارو که خودتون کردید
بچه ها یکی یکی بلند شدن و تشکر کردن و قصد رفتن کردن، در لحظه اخر تارا کنارم اومد و اروم زیر گوشم گفت:
-بابا فردا صبح ساعت 9 ازاد میشه
به صدای بلندی گفتم:
-چی؟؟؟
-اروم دیونه همین که گفتم، امیرسامو راضی کن بیا
با عصبانیت گفتم:
-الان باید به من بگی؟
romangram.com | @romangram_com