#لمس_خوشبختی_پارت_59
-نه، دیشب خونه نیومد
-رفته شمال واسه ماموریت
-چی بگم والا خبر نداشتم
-راستی دیگه درد نداشتی؟
-نه خداروشکر شکستگیش بد جور نبود
-خوب خداروشکر
صدای مهرداد حرفمونو نصفه گذاشت:
-شهاب چی میخوای از جون عشق من بیا ایجا الان فوتبال شروع میشه
پارسا سریع گفت:
-مهرداد
مهرداد سرشو پایین انداخت و لبخند تلخی زد و گفت:
-ببخشید حواسم نبود
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
-بی خیال
تارا که از کار پذیرایی فارق شده بود کنار شقایق نشست و گفت:
-شقایق کی بر میگردی؟
شقایق با ناراحتی گفت:
-جمعه پرواز دارم، خسته شدم از این رفتو امدا، واسه دو روز در هفته کلاس هی باید برم و بیام
تارا شکلاتی توی دهانش گذاشت و گفت:
-چقدر بهت گفتم انتقالی بگیر گوش نکردی
-یک ترم بیشتر نمونده یک جوری می گذرونم دیگه
تارا پشت کمر شقایق زد و گفت:
-موفق باشی
***
یک ساعتی از اومدن بچه ها می گذشت اما خبری از امیرسام نشد، چندباری تماس گرفتم اما هنوز خاموش بود، دیگه نا امید شده بودم که صدای چرخش کلید توی قفل در اومد و بعد امیرسام بود که وارد شد، راهرو کوتاهو گذروند و با تعجب به بچه ها نگاه کرد، پسرا که داشتن فوتبال میدیدن و اصلا متوجه نبودن، دخترا هم مشغول حرف زدن سر اخرین مد بودن، امیرسام که دید کسی متوجهش نشد با صدای بلندی گفت:
-سلام
بچه ها همه یک به یک سلام کردن ، نوبت به من که رسید لنگ لنگان به سمتش رفتم و گفتم:
-سلام خسته نباشی، چقدر دیر اومدی گفتم مهمون داریم که
امیرسام گیج گفت:
-دیر شد دیگه ببخشید
romangram.com | @romangram_com