#لالایی_بیداری_پارت_48

با این حرف پوزخندم به یکباره محو شد و چشمهام گرد و بدنم صاف. مهرانه سرش و انداخت پایین و شراره لبش و به دندون گرفت و سرهای پژمان و آیدین به سمتم چرخید.
پژمان یه لبخند گشاد زد و گفت: خوب آرامم نیاز نداره آنچنان.
تا حدودی از حرفش خوشم اومد اما اون آنچنان آخرش زیاد جالب نبود. تیز به مو قشنگ نگاه کردم و با دیدن لبخند کجش بی اختیار اخمهام تو هم رفت. درسته که چشمهاش پیدا نبود اما می تونستم حدس بزنم داره هیکلم رو وارسی می کنه.
اخمهام غلیظ شد. پسره ی هیز به مامانش رفته.
همه خواهر دارن ما هم دشمن خونی داریم. با عصبانیت کنترل شده به سمت خونه قدم برداشتم و با یه با اجازه از بین حد فاصل السا و پژمان که نزدیک در ایستاده بودن رد شدم و تنه ای به السا زدم که تکونی خورد و چند قدم عقب رفت. برای اولین بار از بزرگ بودن جثه ام خوشحال بودم حداقل می تونستم گاهی با یه تنه این دختر و ناکار کنم.
از در تو رفتم و وارد حیاط شدم و به شدت در برابر وسوسه ی زیر لبی فحش دادن به روح و روان حاضرین جمع مقابله کردم.
در عرض کمتر از یک دقیقه خودم رو به خونه رسوندم و یه سلام گفتم و سریع پریدم تو حمام و قاطع بودم که زودتر از 2 ساعت بیرون نیام. اینم به جبران حرصی که السا امروز بهم داد بزار تو بوی گند عرق بمیره.
*****
با صدای زنگ گوشیم سرم و از رو لب تاپ برداشتم و گوشیم رو از تو گوشهام بیرون آوردم. چشم دوختم به صفحه ی خاموش روشن شوی گوشی. عکس افروز کل صفحه رو پوشونده بود.
گوشی و برداشتم و دکمه ی وصل رو زدم.

romangram.com | @romangram_com