#لالایی_بیداری_پارت_46

مژگان خانم خودش شخصاً به من تمرین داد و بالا سرم موند تا تک تک حرکات رو انجام بدم و نتونم از زیرش در برم.
منم کل مدت اخم کرده بودم و تو دلم با روح دخترا جلسه گذاشته بودم. نمیدونستم چرا چشم ندارن این 5-6 کیلو اضافه وزن منو ببین. حالا یه نفر از میزان باربی بودنش کمتر بشه به جایی بر نمی خوره که.
بی حوصله پوفی کردم.
نگاهی به دخترا که سر خوش می گفتن و می خندیدن انداختم. با اخم بهشون چشم غره رفتم. به اونا بد نگذشت هیچکی بالا سر شون نبود و راحت برای خودشون می گشتن. دوتا دستگاه می زدن قد 5 دقیقه یک ربع حرف می زدن.
همه ی بدنم درد می کرد. پاهام و رو زمین می کشیدم و این وحشتناک بود. همیشه از شل راه رفتن بدم میومد و برام عذاب آور بود.
به یاد صبح افتادم که چقدر امیدوار اومد سمت خونه که بی خوابی شب قبلم رو جبران کنم.
جلوی در خونه منتظر موندیم تا شراره کلید بندازه و در و باز کنه. دستهام و تو جیب شلوارم فرو بردم و بی تفاوت به بحث مهرانه و السا در مورد عظمت و خوبیِ باشگاه گوش کردم.
قبل اینکه شراره کلید و تو قفل بندازه در باز شد. با صدای در همه سرهاشون به سمت در چرخید.
قامت بلند پژمان و به دنبالش پسر جدیده از در بیرون اومد.
پژمان یه سلام بلند بالا به همه امون کرد و پسر هم زیر لبی یه چیزی مثل سلام گفت و یه وری ایستاد و دست به جیب به جهت مخالف ما نگاه کرد.

romangram.com | @romangram_com