#لالایی_بیداری_پارت_26

اومدن جلومون ایستادن و پژمان یکم خم شد و دستش و گذاشت رو سینه اش و گفت: مخلص عزیز بانوی گل.
عزیز بانو با لبخند زد و با چشم به پسره اشاره کرد.
پژمان دستش و گذاشت پشت کمر پسره و گفت عزیز بانو معرفی می کنم این دوستم آیدینه. پسر مژگان خانم و آقا علیرضا همسایه ی جدیدمون و از دوستان من. طبقه ی دوم میشینن.
آیدین مودب سلام کرد. عزیز بانو لبخند زد و گفت: سلامت باشی پسرم. خوبی؟ ازدواج کردی؟
کل بدنم سیخ شد و چشمهام در اومد. یعنی این عزیز بانو خیلی تابلو بود. صاف می رفت سر اصل مطلب. پژمان زیر زیرکی می خندید و من شرمنده شده بودم و پسره بدبختم هنگ کرده بود با لبخند گفت: نه عزیز جان من مجردم.
عزیز بانو لبخند گشادی زد و آروم آروم گفت: چه خوب چه خوب چه خوب...
پژمان دیگه خنده اشو ول کرده بود و این پسره هم پررو شده بود و می خندید البته بی صدا.
دوباره عزیز بانو گفت: ببینم نمی خوای زن بگیری؟
قبل از اینکه آیدین بتونه جواب بده سونیا تند گفت: عزیز بانو زن داره. منم. خودم زود بزرگ میشم زنش می شم.
فقط لبمو گاز گرفتم و یه چشم غره به این دختر فسقل بی حیا رفتم همچینم دستش و انداخته بود دور گردنه پسره مثل این دوست دخترای حسود که نگو.

romangram.com | @romangram_com