#لالایی_بیداری_پارت_25
عزیز بانو: فدای تو دختر اخمو.
بی اختیار یه لبخند کوچیک زدم. عزیز بانو همیشه نگران اخم و خط اخم رو پیشونیم بود. میگفت انقدر که به مردم اخم کردی و جدی بودی ملت می ترسن بیان طرفت.
عزیز بانو صداش و آروم کرد و همون جور که چشمش به پژمان و اون پسره آیدین و سونیا بود گفت: ببینم این پسره خوش تیپه کیه که باهاش اومدی؟
چشمهام گرد شد معترض گفتم: عزیز بانو... این چه حرفیه؟ من دم در این آقا رو دیدیم اصلا هم نمیدونستم می خواد بیاد این خونه. خودمم تعجب کردم.
یه لبخند بزرگ زد و گفت: ولی خوبه ها. بزار ببینیم می تونم یکی از دخترامون و بهش قالب کنم.
لبخند کوچیکم بزرگ شد.
عزیز بانو دست خیرش زیاد بود. همه ی فکرش شوهر دادن و زن دادن دخترا و پسرا بود. اگه نبود السا و پژمان هنوزم که هنوزه این یه ذره رفت و آمدم و با هم نداشتن. یادمه یه روز اومد خونه امون و با بابا در مورد پژمان و ازدواج و السا و شناخت و ... اونقدر گفت تا بابا رضایت داد بدون نامزدی و هیچی این دوتا یه کوچولو با هم برن و بیان البته با نظارت.
داشتم به عزیز بانو، پژمان و السا فکر می کردم که صدای عزیز بانو از فکر درم آورد.
رو به پژمان با صدای بلندی گفت: پژمان مادر بیا اینجا.
پژمان یه چشمی گفت و به پسره اشاره کرد و اومدن سمت ما. سعی کردم بهشون نگاه نکنم اما خدایی نمیشد. همه اش چشمم می رفت سمت اون موهاش که تا رو چشمهاش اومده بود و کلا چشمش و نمیدیدم.
romangram.com | @romangram_com