#لالایی_بیداری_پارت_23

سونیا: خاله بزار من برم پایین پیش خوآن میگل.
من: چی؟ پیش کی؟
بیشتر از اون نتونستم تو ب*غ*لم نگهش دارم مجبوری خم شدمو گذاشتمش پایین. تا پاش رسید به زمین دویید سمت پژمان و چسبید به پاش و دستش و گرفت و گفت: عمو.. این خوآن میگله؟
یه نگاه به پسره کردم که با لبخند به سونیا نگاه می کرد. خداییش کوچکترین شباهتی به خوآن میگل نداشت. موهای مشکی پوست برنزه. حالا یه قد و هیکلش و بگی یه چیزی....
پسر خم شد و نشست جلوی سونیا و با لبخند و مهربون گفت: نه عزیزم من آیدینم خوشبختم شما اسمتون چیه خانم کوچولو؟
نه جان من بگو خوآنم. این سونیا هم آبرو برامون نمی ذاره هر کیو میبینه یکم خوشتیپه بهش میگه خوآن میگل، آنقدر به مامان میگم جلوی این بچه این فیلمها رو نگاه نکن کو گوش شنوا. بچه تو 5 سالگی تعیین کرده می خواد با کی ازدواج کنه.
وای به حال اینکه یکی بگه خوآن میگل خوشگله وای عزیزم همچین با مشت میره تو دهنش که انگار شوهرش و دزدیدن ازش.
سونیا یه نگاهی به دست آیدین کرد. صورتش و نمیدیدم اما فکر نکنم بدش اومده باشه.
منتظر بودم سونیا هم دست بده و یکم شیرین زبونی بکنه اما در برابر چشمهای گرد شده ی من دستاش و بلند کرد همچین چسبید به گردن آیدین که منی که خاله اشم یادم نمیاد هیچ وقت این جوری با این همه احساس منو ب*غ*ل کرده باشه مگر اینکه یه خوراکی خوشمزه براش داشته باشم که بخواد ازم بقاپه.
تا سونیا چسبید به گردن پسره پژمان و پسره زدن زیر خنده. آیدین دستش و انداخت دور پای سونیا و ب*غ*لش کرد و بلند شد ایستاد. یه لبخند کج به من زد که باعث شد چشمهای جدیم رو ازش بگیرم.

romangram.com | @romangram_com