#لالایی_بیداری_پارت_11

حدود نیم ساعت گذشت تا صدای ماشین ها و کامیون ها و سر و صدای همسایه ها اومد و در باز شد و چند تا کارگر با مردا و پسرای ساختمون همراه با وسایل وارد شدن و پشت بندشم بچه ها و زنها با کلی سرو صدا.
یهو حیاط شلوغ شد و اون ارامشش و از دست داد. از جام بلند شدم و اهنگ و قطع کردم و رفتم کمک بقیه.
نرسیده به مامان اینا صدای آرمین و السا رو شنیدم. طبق معمول با هم بحث می کردن. یکی این می گفت یکی اون می گفت.
السا: خیلی بی شعوری نمی فهمی یه خانم نباید بار سنگین بلند کنه؟
آرمین: خوب بلند نکن. منم نمی کنم نوکرت که نیستم.
آیلبین: آخه این یه ذره کارتن انقدر برات سنگینه، نترس کمرتون درد نمی گیره.
آرمین: از کجا معلوم؟ اصلا به من چه برو به آقا پژمانتون بگو. خر مفت گرفته.
این و گفت و با یه اخمی بی خیال رفت سمت آپارتمان السا هم با حرص براش زیر زبونی خط و نشون کشید.
همیشه همین بوده. این دوتا به قول مادربزرگم پیرزاد بودن و برا همین به هم می سوکیدن. یه جورایی هووی هم دیگه بودن. از طرفی هم یکیشون نبود اون یکی بد جوری حوصله اش سر می رفت و مدام سراغش و می گرفت. من مونده بودم تو محبت این دوتا که بد جوری رو اعصاب بود و با دعوا ابراز میشد.
-: باز دعوا کردن؟

romangram.com | @romangram_com