#کریشنا_پارت_94

عنوان هيئت همراهت مي مونه .

- بريان ؟!

- ناراحت که نميشي اگه ما بريم .

- از رفتن شما ... نه ... حتما واجبه که دارين ميرين ... اما از همراهي بريان ...

- مشکل چيه ؟

- من مشکلي ندارم . اما ... مي بيني که اون از من متنفره .

کريشنا لبخند رازآلودي زد و گفت :

- تو وليعهدي ... اون ياد ميگيره که دوستت داشته باشه . فقط بايد بهش فرصت بديم .

آيدن با سرش را به نشانه احترام پايين انداخت و از کنار کريشنا رد شد . فرصت نداشت به اين فکر کند که آيا مي تواند موقع رفتن

کريشنا خود را به او برساند يا خير . تنها راهش را به سمت بلندترين برج قلعه کج کرد . از پله هاي سنگي برج سلطنتي پايين رفت و

وارد حياط شد . سعي کرد ماکت قلعه را در ذهنش مجسم کند . نگهبانان برج بلند خواب بودند . آيدن پوزخندي زد و از پله هاي مارپيچ

برج بالا رفت . وقتي به راهرو رسيد ، صدايي توجهش را جلب کرد . مرد ميانسالي به همراه دو زن و سه مرد جوان روي کنار در يک

اتاق ايستاده بودند . آيدن با راهنمايي آنها وارد اتاق بزرگ شد . مرد ميانسال گفت :

- فکر نمي کردم اينقدر زود سر از معماي برج ها در بيارين .

آيدن با عصبانيت گفت :

- معما ! اينقدر کودن به نظر مي رسم ؟

- قصد جسارت نداشتم قربان .

- اما جسارت کردي ... در ضمن دفعه بعد اگه خواستي به کسي نامه سري بدي معما طرح نکن . بعضي از ادما هوش کافي ندارن .

- من رو ببخشين سرورم . اسم من گيلنه ... اينم آگوستاست .

اشاره اش به زن بلند قدي بود که موهاي قرمز شرابي داشت . گيلن زن مو سياه و چشم آبي ديگري را " رزالين " و مرد جوان کنار

رزالين که او هم موهاي سياه و چشم ابي داشت را " مايکل " برادر رزالين معرفي و از پسر جوان رنگين پوستي با نام " ليام " ياد

کرد و در نهايت صحبتش به مرد جوان مو بلوندي اشاره داشت که چشمان قرمز بسيار تيره اش بيشتر از همه به چشم مي آمد .

- اينم هارانه .

هر چهار تن تعظيم کردند . آيدن لبش را از شدت حرص گزيد و گفت :


romangram.com | @romangram_com