#کریشنا_پارت_67
آيدن لبخند محوي زد و گفت :
- ممنون .
سپس با ترديد درب سلول را بست و با تمام سرعت بع سمت اتاق کريشنا رفت . مهماني هنوز بر پا بود . آيدن نفس نفس زنان وارد
اتاق شد و در جعبه فيروزه اي را گشود اما صدايي از پشت سرش غافيلگيرش کرد :
- آيدن ؟!! تو الان بايد توي مهموني باشي ...
آيدن سر گرداند . کريشنا با چهره اي عصبي و سرخورده به او خيره شد و سپس در حالي که از شدت خشم سرخ شده بود فرياد زد :
- من بهت اعتماد کرده بودم .
آيدن با اضطراب به کريشنا خيره شد و با لکنت گفت :
- م ... م ... من ... فقط مي خواستم ببينمش ... منظوري ... ن ... ن .. ن ...
کريشنا به سمت صندوقچه رفت و آن را به گوشه اي پرت کرد . سپس با عصبانيت گفت :
- از اينجا برو آيدن ... برگرد به مهموني ...
آيدن سرش را پايين انداخت و به سمت در رفت و زير لب گفت :
- متاسفم .
کريشنا روي تختخواب نشست و فرياد زد :
- گفتم برو ...
ميهماني به انتهايش نزديک مي شد . آيدن روي تخت نقره اي نسشت و به فکر فرو رفت . زمان وليعهدي اش هنوز به چند ساعت نکشيده
، همه چيز را به هم ريخته بود . خودش را سرزنش مي کرد . مي توانست صبر کند و فردا به ديدن آدريان برود . مي توانست اصلا به
ديدنش نرود . سرش را با دست ماساژ داد و به پشتي تخت تکيه کرد . چشمانش را بست و به سقف خيره شد . شکمش به خود مي پيچيد
. اسم کارش را فقط مي توانست حماقت بگذارد . صدايي او را به خود آورد :
- ببخشيد سرورم .
آيدن به خود آمد . مارلن و ايلين مقابلش ايستاده بودند . مارلن تعظيم کوتاهي کرد و پاکت چرمي زيبايي را به دست او داد . آيدن
پرسيد :
- اين چيه ؟
ايلين با لحن عشوه گرانه و کشدارش پاسخ داد :
romangram.com | @romangram_com