#کریشنا_پارت_140

- خيلي خوشحالم که اومدي .

- کريشنا گفت خيلي اصرار داشتي منو ببيني .

آيدن از عمق جان خنديد و گفت :

- تمام روز فکر مي کردم که اگه نبينمت چه بلايي سرم مياد .

هيرا چند گام به سمت بالکن برداشت و گفت :

- مردم خوشحالن ... بايد جشن بي نظيري باشه .

- منم داشتم به همين فکر مي کردم .. که کاش الان بينشون بودم .

هيرا به آيدن خيره شد و چشمانش را تنگ کرد و گفت :

- ايده بدي به نظر نمياد .

- اما ما که نمي تــــ...

هيرا به سمت پله هاي خروج رفت و گفت :

- کنار دروازه قصر مي بينمت .

بريان با گامهاي کوتاه و صورتي در هم رفته هيرا را تا دروازه همراهي مي کرد . آيدن مي توانست از دور صداي بحثشان را بشنود .

بريان : احمقانه اس ...

هيرا : تو هيچ کلمه ديگه اي بلد نيستي ؟

بريان : داري به خاطر اون همه چيز رو به هم مي ريزي ...

هيرا : بريان ، فکر مي کردم دست کم تو منو درک کني .

بريان : اشتباه فکر مي کردي .

سپس بي آنکه حرفي بزنند ، به آيدن رسيدند . بزيان با صداي آرامي گفت :

- مراقب خودتون باشين .

سپس برگشت که برود اما رو در روي هاران قرار گرفت . هاران به چشم هاي بريان خيره شد . اما بريان بي هيچ واکنشي آنها را ترک

گفت . هيرا سر گرداند و نگاهش را به هاران دوخت . هاران به چشمان آبي هيرا خيره و ميخکوب شد . هيرا لبخند زد و گفت :

- خوشبختم ...

آيدن لبخند زد و گفت :


romangram.com | @romangram_com