#کوچ_غریبانه_پارت_56
-مثل اینکه مادرت نذر داشت.صبح راه افتادن،فردا هم بر می گردن.تعجب می کنم به تو خبر ندادن!
(حتما براشون اهمیتی نداشته که من بدونم یا ندونم)با هجوم این فکر،گفتم:حتما عجله داشتن فرصت نشده.به هر حال فرقی نمی کنه.خوب با اجازه مرضیه خانوم،سلام برسونید.
حالا این همه راه اومدی یه دقیقه بیا خستگی در کن بعد برو.این جا هم خونۀ خودته فرقی نمی کنه.
-خیلی ممنون،خونۀ امید ماست.باید بر گردم،یه کم کار دارم.فعلا با اجازه،خداحافظ شما.
-خداحافظ مادر جون،دست خدا به همرات.
ضعف شدید و غمی که از درد بی کسی و بی پناهی روی سینه ام سنگینی می کرد مرا از پا در آورد.آن قدر احساس بدبختی می کردم که بی توجه به حال زارم در آن سوز سرما کوچه ها را یکی یکی با قدم هایی خسته پشت سر گذاشتم.جلوی منزل خاله نفسی تازه کردم.نگاهم به در حیاط افتاد که نیمه باز بود.(شاید موقع رفتن حواسم نبوده درو خوب نبستم؟)
بر خلاف همیشه چراغی در حیاط روشن نبود.حتما خاله و آقای نصیری هنوز از منزل الهه بر نگشته بودند،وگرنه اینجا این طور سوت و کور نبود.با این حال فقط دلم می خواست تنها باشم؛از طرفی استخوان هایم یخ زده بود و نیاز به بستری گرم داشتم.آخرین پله را هم بیحال طی کردم.چشمم به در ورودی نیمه باز افتاد.چه طور ناصر این قدر بیخیال بود؟(حتما توی این هوای سرد اتاق یخ کرده،باید زودتر بخاری رو روشن کنم.)در این فکر متوجۀ سر و صدایی از اتاق بغلی شدم!
تمام حواسم جمع صدا شد.دو نفر آهسته با هم حرف می زدند.صدای ناصر را فورا تشخیص دادم،اما آن یکی...!شبیه صدای دختر جوانی بود که با غمزه همراه باشد!شاید اشتباه می کردم.بی رمق و لرزان خود را به پشت در اتاق کشیدم.از شنیدن زمزمه های هوس آلودی که حالا به خوبی شنیده می شد دچار رعشه شدم.زانوهایم تاب تحمل وزنم را نداشت و می لرزید.عاقبت با یک فشار ناگهانی دو لنگۀ در از هم باز شد و آنچه را که نباید می دیدم به چشم خود دیدم و از وحشت صحنۀ رو به رو از حال رفتم.
***
romangram.com | @romangram_com