#کوچ_غریبانه_پارت_55

مطمئن بودم ناصر متوجۀ رفتنم شد،اما ترجیح داد به روی خود نیاورد.دیگر چه فرقی می کرد؟به راه افتادم.قدم هایم سست و ناتوان برداشته می شد.انگار رمقی در تنم نبود.ناچار گر چه مسیر زیاد طولانی نبود،ترجیح دادم سواره این فاصله را طی کنم.تا از دور چشمم به در کرم رنگ خانۀ پدریم افتاد نفسی راحت کشیدم و قدم هایم کمی قوت گرفت.دستم که روی شاسی زنگ رفت در خیال سعیده را دیدم که دوان دوان در را به رویم باز می کند و به محض دیدنم خودش را در آغوشم می اندازد.برای دومین و سومین بار شاسی را فشار دادم،اما در همچنان بسته ماند.

-مانی جون شمایی؟

نگاهم به طرف صدا برگشت.همسایۀ دیوار به دیوارمان بود.سلام مرضیه خانوم.در حین احوالپرسی جلو آمد:

-سلام به روی ماهت مادر جون.چه عجب از این ورا!رفتی دیگه پشت سرتم نیگا نکردی.

-اختیار دارین مرضیه خانوم،من همیشه جویای احوال شما هستم.آقای وکیلی،بچه ها همه خوبن؟

-دعا گو هستن،سلام می رسونن.بفرما خونه در خدمت باشیم.

-خیلی ممنون،می گم شما از مامان اینا خبر ندارین؟هرچی زنگ می زنم انگار کسی خونه نیست!

-ُاِ...مگه به تو نگفتن که دارن می رن قم؟

انگار آب سردی روی سرم ریختند.وارفته گفتم:

-نه کسی به من چیزی نگفته.حالا چه وقت قم رفتن بود وسط درس بچه ها؟!

romangram.com | @romangram_com