#کوچ_غریبانه_پارت_53
-من مطمئنم خدا کمکت می کنه مانی،تو فقط به اون واگذار کن همه چی درست می شه.
با رفتن مامان و بچه ها با عجله به اتاقم برگشتم.برای خواندن نامۀ مسعود بی قرار بودم.وقتی چشمم به دستخطش افتاد از به هم ریختگی و آشفتگی نوشته هایش جا خوردم.
سلام مانی چقدر سخته که نمی دونم از کجا شروع کنم.منی که همیشه یه عالمه حرف واسه تو داشتم.
شنیدم اون شب شوم اون شب لعنتی حال خوشی نداشتی؟دلم سوخت که چرا من نبودم تا سنگینی همۀ غمهاتو به دوش بکشم ،ولی باور کن اون شب حتی نفس کشیدن واسه ام زجر بود...اصلا ولش کن.من چقدر احمقم که دوباره اون خاطره رو یادت میارم.الان حالت چطوره؟دلم می خواد که بشنوم که خوبی،دلم می خواد بشنوم که منو بخشیدی،دلم می خواد بشنوم که هنوز مثل سابق...نه ولش کن دارم چرت و پرت می گم.این نهایت خودخواهیه که بخوام هنوزم...فقط می خوام بشنوم که تو هستی و همیشه هستی و با وجود عزیزت به آسمون تاریک زندگی من روشنی می دی؛حتی دورادور.
منو ببخش اگه با اون نامۀ کذایی ناراحتت کردم.می خواستم یه جوری کنارت باشم حتی اگه شده توی حروف و کلمات.
آخ مانی چقدر سخته که توی این دنیای خدا فقط یه دلخوشی،یه امید،یه شادی داشته باشی و ندونسته اونو دودستی به دشمنت تقدیم کنی...می بینی من با عزیز دلم چه کردم؟
ببخش دیگه نمی تونم چیزی بنویسم.به خدا می سپرمت.مراقب خودت باش و بدون همیشه به یادت هستم و فقط همینه که می تونه منو به زندگی امیدوار کنه.
***فصل پاییز هم سرد و بی لطف گذشت.احساس محکومی را داشتم که سلولش را به سلیقۀ خود نظافت و تزئین می کرد.صبحانه،ناهار و شام هر چه جلویش می گذاشتند بدون هیچ اعتراضی می پذیرفت و در عوض این لطف،هر دستوری را بدون چون و چرا انجام می داد.دشوارترین ساعات این محکومیت با آغاز شب شروع می شد و حضور ناصر که شکنجه گری ماهر و چیره دست بود.
با شروع زمستان دیگر هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت و فقط گذر روزها را می شمردم؛بخصوص که این اواخر حال درستی نداشتم.آن روز هم مثل روز قبلش بدحال بودم.چه مرگم شده بود؟نمی دانستم!بعد از ظهر خود را توی بستر جمع کرده بودم،به هوای این که بوی ناصر به مشامم نرسد.برعکس انگار شیطنتش گل کرده باشد اول از نوازش موهایم شروع کرد.خودم را به خواب زدم بلکه دست بردارد.از خدا خواسته دستش روی گردن و شانه هایم سر خورد.با نوازش های او رعشۀ عجیبی به تنم افتاد.از صدای نفس هایش چندشم شد.عاقبت خودداریش را از دست داد و مرا محکم به سوی خود کشید.نزدیک بود از انزجار جیغ بکشم.گرچه این اولین بار نبود که با من همبستر می شد،ولی این بار با همیشه فرق داشت؛بوی تنش آزار دهنده بود!یک آن دچار تهوع شدید شدم.هجوم محتوای معده ام را به خوبی حس کردم و اگر با تمام ضعفی که داشتم بموقع به دستشویی فرار نمی کردم حتما روی او بالا می آوردم.درون دستشویی در حالی که اوق می زدم لحن عصبی و فحشی را که نثارم کرد واضح شنیدم.به هر حال بدحال تر از آن بودم که عکس العملی نشان بدهم.وقتی با حالی نزار به اتاق برگشتم او رفته بود.خدا را شکر کردم و دوباره بیحال در بستر دراز کشیدم،اما بویی که از ملحفه ها به مشام می رسید عذاب آور بود.با تمام بیحالی از جا بلند شدم و ملحفه های زیر و رویمان را در تشت آب خیس کردم.باید این بو را از بین می بردم.
آفتاب به طور مایل می تابید که از پله ها سرازیر شدم.هیچ سر و صدایی نبود.در اوایل بهمن هوا زود به تاریکی می نشست.باید عجله می کردم و قبل از تاریک شدن هوا به خانه مان می رفتیم.خیال داشتم با اتفاق فهیمه خودم را به پزشکی نشان بدهم.اگر چند روز دیگر به همین منوال می گذشت دیگر نمی توانستم روی پا بایستم. با ضربه ای به در شیشه ای راهرویی که به حال منتهی می شد نسرین از انتهای راهرو پیدایش شد.
romangram.com | @romangram_com