#کوچ_غریبانه_پارت_52


-می دونم خدا رو شکر که جلوشو گرفتن.با اون اسلحه و اون همه اعلامیه اگه جلوشو نمی گرفتن هم خودشو به کشتن می داد هم یه عدۀ دیگه رو.حالا لااقل دلم به این خوشه که زنده ست.با این دلخوشی باز می شه این زندگی نکبتی رو تحمل کرد.

-راستی اخلاق ناصر چطوره؟توی این چند روز اذیتت نکرده؟

-نه الحمدالله بیشتر وقتا پایینه،زیاد به پروپای من نمی پیچه.

-خداکنه این جوری باشه،ولی این زخم گوشۀ لبت یه چیز دیگه می گه.

دستم بی اختیار به سمت برآمدگی گوشۀ لبم رفت:

-این چیز مهمی نیست اگه زخمای قلبمو ببینی می فهمی که این اهمیت زیادی نداره.

-نمی خوام نصیحتت کنم،می دونم دختر عاقل و صبوری هستی اما بعضی وقتا فشار زندگی اونقدر زیاد می شه که دیگه عقل درست کار نمی کنه.می خ.وام ازت خواهش کنم زیاد به خودت سخت نگیری.نذار غصه تو رو از پا دربیاره.راستش امروز که دیدم مرتب و تمیز اومدی پایین خوشحال شدم.سعی کن همیشه ظاهر خودت و حفظ کنی.توی این خونه کسی واسه تو دل نمی سوزونه پس مواظب باش ناامید نشی و با این شرایط یه جوری کنار بیای.

-دارم همین کارو می کنم.برام دعا کن فهیمه.کنار اومدن با این زندگی خیلی سخته؛بخصوص با مردی مثل ناصر پس واسم دعا کن که بتونم تحمل کنم.

روبه روی هم نشسته بودیم و دستهایمان در هم مشت شده بود.در چشمانش ناامیدی موج می زد با این حال گفت:


romangram.com | @romangram_com