#کوچ_غریبانه_پارت_45

-باورم نمي شه بتوني اين قدر وقيح باشي!رو که رو نيست.اين بار تو کور خوندي،هرچند اين لکه ننگ هيچ جوري از دامنت پاک نمي شه،ولي اگر فکر کردي به اين بهانه طلاقت مي دم که بري به آرزوت برسي در اشتباهي.بذار خيالتو راحت کنم،تو بايد اون قدر تو خونه من بموني و کلفتي کني که موهات رنگ دندونات بشه.

چنان با حرص و غيظ حرف مي زد که قيافه وحشتناکي پيدا کرده بود.با اين تهديد از اتاق بيرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.تازه وقتي که تنها شدم بغضم سر باز کرد.گريه اي بي امان شروع شد که نمي توانستم مهارش کنم.در آن حال آشفتگي نفهميدم کدام حرفش قلبم را بيشتر آتش زد.بهتاني که در عين بي گناهي به من زد يا تهديدي که کرد؟مدتي طول کشيد تا به خودم آمدم.ملحفه از خون دهانم چند لکه قرمز برداشته بود.به جهنم اگه تمام اين زندگي آتش هم مي گرفت برايم اهميتي نداشت.لباسهايم را جمع و جور کردم و با همان ملحفه به حمام رفتم.زير دوش آب منگ و بي حال نشسته بودم.فکرم درست کار نمي کرد اين چه سرنوشتي بود؟چرا ناصر مرا متهم مي کرد؟او،مامان و خاله که به خواسته شان رسيده بودند،پس اين بازي تازه چه بود؟فشار اين تهمت روي شانه هايم،روي سينه ام،روي تمام وجودم سنگيني مي کرد.بايد چاره اي پيدا مي کردم،والا اين غصه تازه مرا از پا در مي آورد.در عين نااميدي فکري به نظرم رسيد.با عجله دوش گرفتم و به سرعت بيرون آمدم.چنان براي انجام کاري که مي خواستم انجام دهم شتاب داشتم که نفهميدم کي آماده حرکت شدم.بدون کوچکترين ترديد به راه افتادم.خوشبختانه در طبقه پايين هم کسي متوجه خروجم از منزل نشد.قدم هايم مصمم و تند برداشته مي شد.سر خيابان اصلي فورا تاکسي گير آوردم.بايد قبل از ظهر به مطب دکتر مي رسيدم،وگرنه تا نوبت ظهر بايد منتظر مي ماندم.

چه خوش شانسي که دو نفر بيشتر در نوبت نبودند؛هرچند همين قدر انتظار نيز کلافه ام کرده بود.زماني که نوبت به من رسيد سراسيمه وارد اتاق دکتر شدم.دکتر رادمهر را از سالها قبل مي شناختم.به نوعي پزشک خانوادگيمان محسوب مي شد.نه تنها خواهرها و برادرم،حتي بعضي از بچه هاي فاميل را نيز او به دنيا آورده بود.وقتي نگاهم به قيافه مهربانش افتاد بي آن که سلام کنم به گريه افتادم.متعجب از پشت ميزش برخاست و به استقبالم آمد.

-چي شده ماني جان؟چرا گريه مي کني دخترم؟بيا بشين اينجا برام تعريف کن ببينم چه اتفاقي افتاده؟

روي صندلي کنار ميزش جاي گرفتم.هنوز هم بي اختيار اشک مي ريختم.ليوان آبي دستم داد.

-اول اينو بخور،بعد همه چيز و مفصل برام تعريف کن.

کمي از آب را خوردم،رطوبت چشم ها و بيني ام را گرفتم و با صدايي که هنوز بغض داشت گفتم:

-چي بگم خانوم دکتر؟اين قدر دلم خونه که نمي دونم از کجاش بايد شروع کنم.

روي صندلي اش مقابلم نشست.نگاه مهرباني داشت.دستي را زير چانه اش ستون کرد و گفت:

-چطوره از اولش شروع کني.

romangram.com | @romangram_com