#کوچ_غریبانه_پارت_38


هنوز داشتم ریز می خندیدم.انگار دلخور شد.ضربۀ آهسته ای به سرم زد:

-کوفت،مگه خنده داره؟

-پس واسه همین بود که خودتو پشت روزنامه قایم کرده بودی آره؟

-چرا این قدر می خندی پرو؟

-آخه خیلی خنده دار شدی.

هنوز حرفم تمام نشده بود که جیغ زنان از جا پریدم.سردی آبی که روی سرم ریخت چنان بود که قلبم داشت از کار می ایستاد.این بار نوبت او بود که به خنده بیفتد.تنگ آب یخ هنوز در دستش بود.در یخچال را روی هم گذاشتم و با حرص گفتم:

-منو خیس می کنی؟حالا نشونت می دم.

انگار فهمید که چه خیالی دارم که پا به فرار گذاشت،اما من دست بردار نبودم.به دنبالش وارد حیاط شدم و بدون شرم از دیگران که با تعجب نگاهمان می کردند خیال داشتم حتما تلافی کنم.همین موقع چشمم به شلنگ آب توی باغچه افتاد.با برداشتن آن خنده اش شدید تر شد.سروصدای ما عمه و زهرا را هم از آشپزخانه بیرون کشید.

-چی شده مانی جون؟


romangram.com | @romangram_com