#کوچ_غریبانه_پارت_16


-من هر ماه باید این موضوع رو واسه تو تشریح کنم؟

لبخندی زد و گفت:ببخشید...حالا یادم اومد.چهارشنبه دیدم رنگ و روت پریده.

-خوب دیگه لوس نشو حالا که محرم دونستمت و همه چیز رو بهت می گم تو دیگه به روی خودت نیار.خلاصه سر شب بودکه دیدم درو زدن اولش خواستم بیخیال باشم ولی مگه حس کنجکاوی گذاشت؟آخرش با تمام بیحالی پا شدم از تو پنجره حیاطو نیگا کردم بابا و مامان هر دو رفته بودن استقبال وقتی مهمونا وارد حیاط شدن از دیدن شون شاخ در آوردم.اولش خانوم نکوهی وارد شد پشت سرش شوهرش بود وبعد برادر آقای نکوهی با یه سبد گل از در اومد تو.تازه داشتم می فهمیدم موضوع از چه قراره ولی تعجبم از این بود که برادر آقای نکوهی فهیمه رو از کجا دیده و پسندیده و عاقبت بعد از این که خوب زاغ سیاشونو چوب زدم دوباره گرفتم خوابیدم.به خاطر قرص مسکنی که خورده بودم تازه داشت چشام گرم می شد که دیدم یکی پرید تو اتاق.مجید بود.مثل آدم بزرگا دستاشو زده بود به کمرش گفت:(آبجی مامان می گه بیا پایین مهمون داریم)بهش گفتم:برو یواشکی به مامان بگو حالم خوب نیست نمی تونم بیام)گفت:به من مربوط نیست خودت پاشو برو بهش بگو)از دست سرتق بازی مجید لجم گرفت.آخرش با حال نزار از جا پاشدم دامنوبا یه شلوارعوض کردم موهامو بستم و بیحال راه افتادم.طفلک خانوم نکوهی به محض ورودم پرید بغلم کرد حالا حالمو نپرس و کی بپرس.شوهرش هم دست کمی از خودش نداشت.اونم خیلی مهربون بود.بعد از احوالپرسی با آقای نکوهی چشمم به برادرش افتاد.موقع حال و احوال کردن سعی می کرد محجوب باشه با این حال توی هر فرصتی دیدشو می زد.

-غلط کرده بچه پرو...

-خوب حالا شلوغش نکن گوش کن بقیه شو بگم.داشتم بابت غیبتم عذر می خواستم.گفتم:(مامان نگفته بود قراره امشب شما تشریف بیارین وگرنه هر جوری بود خدمت می رسیدم)که متوجه ی نگاه ناباور خانوم نکوهی به مامان شدم.نبودی ببینی مامان چه جوری دستپاچه شده بود.داشت دنبال یه بهانه ی معقول می گشت گفت:(دیدم مانی حال نداره گفتم بذارم استراحت کنه.)آقا و خانوم نکوهی یه نگاهی به هم انداختن ولی بنده خداهاچیزی نگفتن.این میون انگار بابا تازه داشت می فهمید که موضوع از چه قراره.چشمش اول به من بعد به فهیمه افتاد و با تاسف سرشو تکون داد.مامانو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد.از حرص سرخ شده بود.باور کن اون قدر لبه ی چادر گلدارشو با حرص به دندون گرفت که سوراخ شد.

اون طفلک یه کم بعد بی سر صداغیبش زد.خلاصه خانوم نکوهی بعد از یه کم صحبت از این در اون در حرف اصلی رو وسط کشید و گفت: (مانی جون ما امشب مزاحم شدیم که در مورد تو با پدرو مادرت صحبت کنیم موضوع امر خیره.این آقا رضای ما تا همین چند ماه پیش شعار می داد که محاله به این زودی دم به تله ی ازدواج بده.ولی نمی دونم چی شد که بعد از اون شب تولد نظرش فرق کرد.حالام از ما خواسته پا پیش بذاریم و به قول معروف براش بزرگتری کنیم...البته اگه انشاالله جواب مثبت باشه آقا بزرگ و خانوم بزرگ خودشون خدمت می رسن.حالا دیگه بسته به نظر شماست.پیش پای تو داشتم واسه مهری خانوم می گفتم که آقا رضا لیسانس ادبیاتشو گرفته و در حال حاضر به عنوان دبیر توی دبیرستان تدریس می کنه از نظر وضع زندگی هم ماشاالله هیچ کم وکسری نداره.در مورد اخلاقشم من تضمینش می کنم.مطمئن باش اگه قبول کنی با خانواده ی بدی وصلت نکردی حالا دیگه می مونه نظر خودت)سرم پایین بود. داشتم دنبال یه جواب معقول واسه رد کردن شون می گشتم که مامان طاقت نیاورد و دخالت کرد و گفت:والا خانوم نکوهی هر چند تمام شرایط شما ماشاالله ایده آله و هیچ جای شک و شبهه واسه کسی نمی ذاره ولی شرمنده مانی ما نشون کرده ست و نمی تونه به کس دیگه ای جواب بده.برای اولین بار نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که بالاخره مامان از خر شیطون پایین اومد و وابستگی من و تو رو قطعی دونسته و در جواب خواستگاری دیگرون همچین چیزی رو عنوان کرد.انگار خانوم نکوهی انتظار شو نداشت پرسید چه طور این قدر بی سر و صدا؟تا به حال نگفته بودین مانی جون نامزد کرده؟مامان گفت:حق با شماست آخه حاج قاسم دوست نداره اسم دخترا رو زبون بیفته واسه همین مراسم نامزدی انجام نشده اما جواب قطعی رو دادیم.راستش از شما چه پنهون داماد پسر خواهرمه غریبه نیست همین روزا قراره شیرینی شونو بخوریم!

-مهری خانوم اینو گفت؟!تو چی گفتی؟

-چی می خواستی بگم؟دلم می خواست از دستش جیغ بکشم وقتی منو به اون پسر خواهر هیز و نظر بازش می بنده می خوام از حرص بمیرم ولی به خاطر بابام مجبورم هیچی نگم.

-یه بار دیگه اگه این صحبتو پیش کشید از قول من بهش بگو به گور پدرش خندیده بخوادشیرینی تو رو بخوره.مگه تو صاحب نداری که اینا هر غلطی دل شون می خواد می کنن؟


romangram.com | @romangram_com