#کوچ_غریبانه_پارت_14


آن روز بعد از مدتی دوری مسعود را دیدم هر دو بی حوصله و دل گرفته بودیم.مسیرمان را از میان پارک تفریحی بین راه انتخاب کردیم.داشت به گواهی سال آخر دبیرستانم نگاه می کرد.

-آفرین...بالاخره با تمام مخالفتا و سختگیریا تونستی دیپلمتو بگیری.اونم با چه نمره ی عالی!خیال نداری واسه کنکور بخونی؟

-این دیگه از اون سوالاست!خوبه می دونی من با چه شرایطی درس می خوندم.

-خوب حالا من یه چیزی گفتم...البته اون قدرهام محال نیست اگه به امید خدا همه چیز بر وفق مراد پیش بره خودم همه چیزو واست مهیا می کنم که ادامه بدی.

-حالا ببینیم چی پیش میاد.

-چیه!چرا امروز دمقی؟

-چیزی نیست همین جوری یه کم کسلم.

-نکنه از جریان خواستگاری حالت گرفته ست؟

-خبرا چه زود پخش می شه!


romangram.com | @romangram_com