#کوچ_غریبانه_پارت_131
-چرا اسمشو گذاشتم سحر.
-چه اسم قشنگی!خوب سحر خانوم خوب شیر بخور که زود بزگ شی،ولی مامانو اذیت نکنی ها.
داشت از کنارمان دور می شد که سوالم را مطرح کردم:
-خانوم پرستار،نمی دونید ما کی مرخص می شیم؟
-احتمالا فردا.خوشبختانه حال هردوتون روبراهه و دیگه مشکلی ندارین.
روز بعد بابا و مسعود هر دو برای بردن ما آمده بودند.وقتی شوق و ذوق مسعود را دیدم که جعبۀ شیرینی را همراه با مقداری وجه نقد بین پرستارها و کارکنان بیمارستان تقسیم می کرد،بیشتر دلم گرفت.بعد از پایان این کار،بچه را از پدرم گرفت و در حینی که قربان صدقه ا ش می رفت به سمت اتومبیلی که تازه خریده بود به راه افتاد.
بابا هوای مرا داشت و در راه رفتن کمکم می کرد:
-بابا...امروز چه طوری؟دیگه جائیت درد نمی کنه؟
-نه آقا جون،خیلی بهترم.امروز بخیه ها رو کشیدن؛فقط یه کم جاش تیر می کشه.
نمی خواستم با گفتن واقعیت او را نگران کنم:
romangram.com | @romangram_com