#کوچ_غریبانه_پارت_118
-تو هم همین طور.
بستۀ کادوپیچ شده را که قرار بود به مناسبت تولد دختر زهرا به او هدیه کنم دوباره به دست گرفتم و راه افتادم.مدتی طول کشید تا وسیله گیر آوردم.در قسمت جلو را باز کردم و روی صندلی جا گرفتم.راننده نگاهی به ظاهرم انداخت و پرسید:
-دو نفرو حساب می کنید؟
-بله آقا،حرکت کنید.
خیابان طبق معمول شلوغ و پر رفت و آمد بود.راننده هم انگار دنبالش کرده بودند،چنان به سرعت از بین وسیله های نقلیۀ دیگر ویراژ می رفت که دچار تهوع شده بودم.یک بار با ملامت بار نگاهش کردم،اما به روی خود نیاورد و همان طور ادامه داد.صدای نوار کاست درون ضبط که یکی از تصنیف های روز را می خواند هم بر کلافگی ام دامن زد.
راننده آهسته با خواننده دم گرفته بود و با بالا رفتن ریتم آهنگ پایش را محک تر روی پدال گاز می فشردیک آن نرسیده به یک سه راهی که فاصلۀ زیادی با آن نداشتیم متوجۀ ورود موتر سیکلتی شد که دو نفر ترک آن نشسته بودند.همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد و من در حالی که فریاد می زدم(مواظب باش)به دنبال ترمز شدیدی محکم به جلو سر خوردم و برای لحظاتی دیگر هیچ نفهمیدم.
چشم که باز کردم عده ای مردم کنجکاو دورو برم را گرفته بودند.سر و صدای اطراف توی گوشم می پیچید.احساس گیجی می کردم!هنوز نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.شرمگین از این که مقابل چشم مردم این طور ولو شده بودم خواستم سر پا بایستم،ولی قدرت حرکت نداشتم.در بین سر و صداها یکی فریاد زد(آمبولانس اومد)و بعد بر روی شیئی که در حرکت بود مرا در درون اتاقک فلزی آمبولانس قرار دادند.چشم های نیمه بازم دو نفر را می دید که مشغول انجام کار هایی هستند،ولی حتی نای آن را نداشتم که بپرسم با من چه می کنید؟فقط احساس لزجی می کردم!یعنی این چه بود؟چرا در قسمت پایین تنه احساس درد و لزجی و خیسی می کردم؟!
عاقبت آمبولانس از حرکت ایستاد و این بار عده ای دیگر و راهرویی طویل که روشنایی کمی داشت و سر و صدا و سوالات پرت و پلا!
-تنهاست؟با چی تصادف کرده؟خونریزی شدیده؟می تونه حرف بزنه؟نمی تونه؟خونشو بدین آزمایشگاه باید به بستگانش خبر بدیم.بگید کپسول اکسیژنو حاضر کنن داره نفس کم میاره...
romangram.com | @romangram_com