#کوچ_غریبانه_پارت_115

بعد از خداحافظی با او بقیۀ همکاران آهسته سرازیری پله ها را طی کردم.این روزها راه رفتن برایم کمی مشکل شده بود.احساس می کردم جنین از حد معمول پایین تر آمده و هر آن احتمال افتادنش می رود!برای همین دستم اغلب در زیر برآمدگی قرار می گرفت؛انگار می خواستم مانع از سقوطش بشوم.با ورود به خیابان نفسی تازه کردم.با فرو نشستن خورشید،هرم هوا کم تر شده بود.ترجیح دادم به جای گرفتن تاکسی کمی پیاده روی کنم.پاهایم بر اثر نشستن پشت میز حسابی ورم کرده بود!به سفارش دکتر از هفتۀ قبل نمک غذایم را کم کرده بودم،ولی از ورم پاهایم چیزی کم نشده بود!امروز با تمام خستگی احساس خوبی داشتم.این احساس یا از غیبت مامان و بچه ها ناشی می شد یا به خاطر رفتن به منزل زهرا بود.به هر حال احساس خوبی بود.صبح موقع خداحافظی به پدرم گفتم:

-الان یک هفته ست که زهرا فارغ شده هنوز ما نرفتیم دیدنش،امشب اگه کار خاصی ندارین بریم یه احوالی ازش بپرسیم.

-فکر خوبیه،ولی تا تو بیای خونه و آماده بشی شب شده.

-خوب من از همون سرکار مستقیم می رم اونجا،شما هم هر موقع کارتون تموم شد بیایین.

-باشه،این جوری بهتره.فکر کنم آبجی هم اون جا باشه،نیست؟

-حتما اونجاست.به این زودی که زهرا رو تنها نمی ذاره.

همان طور که آرام آرام قدم بر می داشتم،چشمم به باجۀ تلفن افتاد.به محض گرفتن شماره طبق معمول منشی آموزشگاه با صدایی که سعی می کرد ظریف تر از حد عادی به گوش برسد گفت:

-الو...آموزشگاه اندیشه بفرمایید.

-الو...خسته نباشین،با آقای پارسا کار داشتم،تشریف دارن؟

-بله...ولی ایشون الان سر کلاس هستن.

romangram.com | @romangram_com