#کوچ_غریبانه_پارت_103
-ولی آخه چی؟تو بگو داداش،موضوع چیه؟
-همونی که گفتم. زده به سرش!از دست یه نفر دیگه ناراحته داره تلافی شو سر این طفل معصوم در میاره.
دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و مرا می بلعید.چه طور آقا رعایت حال مرا نکرد و این موضوع را جلوی همه به زبان آورد؟داشتم از خجالت می مردم که عمه مرا به سوی خود کشید:
-مانی...!تو به سلامتی داری مادر می شی؟مبارکه عزیزم.
هجوم بغض امان نداد.قطره های اشک بود که فرو می افتاد.دستم را جلو بردم و آهسته گفتم:
-هیچی نگین عمه...تو رو خدا بهم تبریک نگین،این بچه فقط مایۀ بدبختیه همین.
روی نگاه کردن به هیچ کس را نداشتم.سرم پایین بود.با عجله بلند شدم و به اتاق پهلویی پناه بردم.کمی بعد زهرا و شهلا هم دنبالم آمدند.صدای پدرم را شنیدم که داشت ماجرای خطری را که از سرم گذشت تعریف می کرد.
-همین چند شب پیش خدا بهش رحم کرد.ور داشته پونزده بیستا قرص جورواجور خورده.اگه سعیده سر شب ندیده بود ما هیچ کدوم نمی فهمیدیم حالش بده.شبونه بردیم بیمارستان معده شو شستشو دادیم.دکتر گفت،اگه به موقع اقدام نکرده بودیم هر دوشون تلف می شدن.
-خدا مرگم بده داداش چرا مواظبش نیستین؟
جواب پدرم در میان نصیحت های زهرا شنیده نمی شد.
romangram.com | @romangram_com