#کوچ_پارت_97

- زحمتي نيست.

مادر رامبد: چرا؟... تازه دمه.

- صرف شده... بفرماييد بشينيد.

و به صندلي نزديک خودم اشاره کردم. آقاجون حواسش به من نبود اما مامان و فاطمه نگاه کوتاهي به هم رد و بدل کردند. دختره به هر حال رفت. علي و رامبد مشغول حرف زدن درمورد کار شدند و خانوم ها سمت آشپزخونه رفتند. فاطمه گوشزد کرد: پگاه دايي رو اذيت نکني!

پگاه «نچ» گفت و من عملاً تنها موندم. دل پگاه رو قلقلک دادم. به خنده افتاد. گفتم: چه خبرها؟

خودش رو جمع کرد و گفت: هيچي.

- هنوز هم گل بازي مي کنيد؟

- سفال!

- خيله خب حالا...

- بعله... عمه تو کارگاه خودش هم ميذاره دست بزنم تازه.

رامبد به من گفت: مي خوام گوشيم رو عوض کنم، چي بگيرم؟

علي: چه سيستم عاملي مي خواي؟

من: تو چه قيمتي؟

چشمم به بالکن افتاد که با شيشه از پذيرايي جدا شده بود و پرده هاشون هم نازک بود. فاطمه و خواهر شوهرش روي صندلي هاي ظريف سفيد پشت شيشه داشتند سالاد درست مي کردند. سميرا هم داشت با مادر رامبد حرف مي زد. رامبد گفت: فرقي نمي کنه.


romangram.com | @romangram_com