#ضربه_نهایی_پارت_2

با وحشت گوشی را روی تخت انداخت ولبه ی تخت راگرفت تاشاید جلویی لرزیدنش را بگیرد

بازی خیلی وقت بود شروع شده .
درست از زمانیکه نه تقاری خانه را در راه مدرسه دزدیده بودند واو در مقابل پدرش با گستاخی ایستاده بود وگفته بود که می خواهد با
سرگرد قایمی ازدواج کند !!!!
مردی که مادرش چندین بار به خاستگاری او امده بود واو هربار محترمانه پاسخ منفی داده بود
او قصد ازدواج نداشت نه تازمانی که مرد دلخواهش را پیدا نکند
نفسش را اه مانند بیرون فرستاد وسعی کرد برافکار پریشانش سازمان ببخشد .
تقه ای به در خورد ومتعاقب ان در بلافاصله گشوده شد وانا دایه ی مهربان ومیان سالش کسی که سال ها نقش مادر را برای او
وخواهرش ایفا کرده بود در چارچوب در قرارگرفت .
لبخندی تصنعی برلب نشاند ونگاه اشفته اش را از اوگرفت تا انا متوجه ی پریشانی حال او نشود .
او زن بسیار تیزی بود وسرمه را مانند کف دستش خوب می شناخت وسرمه نمی خواست حالا که انتخاب خود را کرده بود خدشه ای در
نقشه اش ایجاد شود .
-سرمه دخترم حاضری ؟
مهمون ها اومدن وپدرت گفت بگم خانواده ی داماد تا کمتر از نیم ساعت دیگه می رسن
سرمه باشنیدن نام پدرش از زبان او لحظه ای قلبش به درد امد وناخواسته ابروهای پرپشتش در هم گره خورد
می دانست با این انتخاب وتصمیم عجولانه اش برای ازدواج قلب نازک ومهربان پدرش را شکانده است
اما چاره ای جز این نداشت وامیدوار بود که روزی فرا برسد که پدرش اورا درک کرده وببخشد.
با احساس نوازش موهایش به خود امدوبه انا چشم دوخت که بامحبت ارام وبا احتیاط موهای فر شده اش را نوازش می کرد
-هنوزم نمی خوای حرف بزنی دخترم؟

romangram.com | @romangram_com