#کینه_عشق_پارت_91
به نگاه حیرت زده ی تک تک حاضرین تو سالن نظری انداختم و سکوت کردم...
پدر جون رو به من با خشم و صدای بلندی گفت:فریماه درسته؟؟اره؟؟حرف های سام درسته؟؟
بغضی تلخ به گلوم چنگ انداخت و خفه ام کرد...سکوت کردم...چون می دونستم اگه یک کلمه حرف بزنم بغضم می شکنه و به شدت گریه می کنم...
سام سینه به سینه ام ایستاد و بازوم رو گرفت و گفت:اره درسته بابا ازمن بپرسید...این دختره ی خودسر داره خودشو بدبخت می کنه...
رو به من ادامه داد:احمق...تو چه فکری پیش خودت کردی که حاضر شدی اینطوری خودتو تحقیر کنی؟؟مگه کم خواستگار داری؟؟همه مجرد و خوشتیپ و پولدار....جوون...
منو به سمت پله ها کشوند.....صدای کامران به گوشم خورد:صبر کنید اقای کیانی..
سام ایستاد...خواستم برگردم که مانع شد و همون طور که پشتش به کامران بود گفت:بگو می شنوم....
ولی پدر جون حرفش رو برید و گفت:بفرمائید بیرون اقای شهبازی...من جنازه ی فریماه رو هم روی دوش شما نمیذارم....مردیکه تو خجالت نمی کشی؟؟تو سن منو داری بعد اومدی خواستگاریه فریماه....
و رو به سام داد زد:سام...چرا وایسادی؟؟فریماه رو ببر اتاقش...سام هم اطاعت کرد و منو کشون کشون به سمت اتاقم برد....صدای بلند پدر جون که عصبی و خشن فریاد زد:مگه با تو نیستم برو بیرون...تنم رو لرزوند..
سام در اتاق رو باز کرد و منو با شدت به داخل اتاق انداخت طوری که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و افتادم زمین...
کلید رو از پشت در برداشت و در رو به روم قفل کرد....با شنیدن صدای چرخش کلید تو قفل در اشکهام سرازیر شد...
romangram.com | @romangram_com