#کینه_عشق_پارت_24
ساحل رو به من و بهروز با حرص گفت:بد کردم یکم اطلاعات در اختیارش گذاشتم؟؟؟خوب برای معرفی لازم بود دیگه...
دست ساحل که ناراحت شده بود رو تو دستم گرفتم و گفتم:نه اتفاقا" خیلی هم کار خوبی کردی....می خوام بگم به شغلت ادامه بده چون خیلی هیجان انگیزه...
ساحل اخم کرده و تصور کرد دارم مسخره اش می کنم بنابر این با خشم گفت:پس تو هم بیا همکار من شو...
با خنده گفتم:با کمال میل...
همه خندیدند....نیم ساعت بعد شام سرو شد و بعد از شام مهمونها پراکنده شدند و یک ساعت بعد خونه ساکت و خالی از مهمون شد....
فصل دوم
دو ماه از اومدن من به خونه ی کیانی ها میگذشت....همه چیز اروم و مرتب بود...به خونه و خانواده ی کیانی عادت کرده بودم و باهاشون احساس راحتی و صمیمیت داشتم....رفتار کیانی ها باهام با احترام و مهربون بود منم تمام سعیم رو می کردم که احترامشون رو نگه دارم و باب میل اونها رفتار کنم...اما همیشه یه ترس عجیبی تو دلم داشتم...ترس از لو رفتن قضیه...ترس از اینکه یه روز خانواده ی کیانی از حقیقت زندگیه من و گذشته ام با خبر بشن و اونوقت...حتی از فکر کردن به یه همچین روزی هم لرز می کردم...
با اصرار ساحل برای کنکور ثبت نام کردم ولی باوجود اصرار های اقای کیانی تن به شرکت تو کلاسهای کنکور ندادم و ترجیح دادم تو خونه و کنار ساحل درس بخونم....ولی بعد از یک ماه درس خوندن متوجه شدم که تو درس فیزیک به شدت مشکل دارم...ترجیح دادم موضوع رو اول با ساحل در میون بذارم...
صبح زود بیدار شدم و بعد از دوش گرفتن به اتاق ساحل رفتم....تقه ای به در زدم و بعد از بفرمائیدی که ساحل گفت وارد اتاقش شدم.....جلوی ائینه مشغول مرتب کردن مقنعه اش بود....بعد از تمام شدن کارش به سمتم برگشت و پرسید:اتفاقی افتاده فریماه؟؟؟
با لبخند گفتم:اره..
romangram.com | @romangram_com