#کینه_عشق_پارت_164
بهار هم با تموم زیبایی ها و خوبی هاش رفت و جای خودش رو به تابستون رنگین داد...خورشید گرم تر شد و زمین تنش رو در زیر تابش خورشید سوزان قرار داده بود و بی صدا می سوخت و آروم آروم نفس می کشید...
اون سال ترم تابستونی برداشتم و تصمیم گرفتم درسم رو تموم کنم...همون طور هم شد گرفتن مدرک فارغ التحصیلیم یه روز قبل از تولدم بود...
سام مهمونی بزرگی ترتیب داد و از دوستان و آشناها همه رو دعوت کرد و برای شبی خونه رو غرق در نور و شادی و خوشحالی کرد...مهمونی خاطره انگیز و جالبی بود...اما غم و ترس بر قلب من سنگینی می کرد...ماهها بود که منتظر تحولی عظیم در درونم بودم اما چیزی حس نمی کردم...
ماهها بود که منتظر اومدن کودکی بودم اما انگار انتظار بی فایده بود...یک ماه هم از فارغ التحصیلی گذشت و من هنوز تو انتظار بودم...
گاهی که از بچه حرف میزدم نگرانی رو تو چشمای سام هم میدیدم اما سام چیزی بروز نمی داد و سعی می کرد خودش رو نسبت به این موضوع بی تفاوت نشون بده...اما من نوع نگاه حسرت بارش رو نسبت به بچه ها...خصوصا" بچه ی زیبای بهزاد و سمانه که اسمش نگین بود و واقعا" هم مثل نگین انگشتری کمیاب ...زیبا و خوش سخن بود رو حس می کردم ولی حرفی نمیزدم...
کم کم زمزمه های ساحل و مادرجون هم برای بچه دار شدنمون پررنگ تر و علنی تر شد....این انتظار دیگه داشت غیر قابل تحمل و طاقت فرسا می شد...با اومدن دوباره ی زمستون نگرانی من به اوج خودش رسید و اضطرابم به شکل تب و لرزی بروز کرد که حالم رو هر روز بدتر از روز قبل می کرد...
دومین روز دی ماه بود که صدای ضعیف و دور سام به گوشم رسید:خانومی؟؟ نمی خوای بیدار شی؟؟ من دارم میرما...
بعد از مکثی طولانی دوباره همون صدا تکرار شد:فریماه عزیزم تو که اینقدر خوابت سنگین نبود؟؟ چند بار باید صدات کنم پاشو دیگه...
این بار صدا واضح تر بود..به سختی و با تلاش فراوون تونستم لای پلکهای بهم چسبیده ام رو باز کنم و تصویر گنگ سام رو که کنار تخت ایستاده بود رو تشخیص بدم...ولی پلک هام دوباره روی هم افتاد...داغ بودم و حس می کردم دارم تو کوره ی آتیش می سوزم...نشستن سام رو روی لبه ی تخت حس کردم و بعد هم دست سردش که می خواست موهام رو نوازش کنه...سام خیلی ناگهانی دستش رو کشید و شونه ام رو تکون داد و گفت:خدای من فریماه چه تبی داری...داری می سوزی عزیزم....فریماه جان چشمات رو باز کن عزیزم...
آروم و با سختی زیاد پلک هام رو از هم باز کردم و کمی طول کشید تا تصویر چرخان سام ثابت بشه...ولی از شدت تب تو چشمام اشک جمع شد...چشمام به شدت می سوخت و احساس ضعف و کلافگی سراسر وجودم رو می سوزوند...
romangram.com | @romangram_com