#کینه_عشق_پارت_141
سام خندید و گفت:فدات بشم...من داشتم شوخی می کردم.
با خنده گفتم:خیله خوب حالا...این چه قیافه ایه به خودت گرفتی...مظلوم نما.
سام خنده ی بلندی کرد که فضا رو شکافت و مستقیم به قلبم نشست و همون جا...جا خوش کرد....بعد خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت:آخ که این نگاهت دیوونه ام می کنه فریماه...دیگه اینجوری نگام نکن وگرنه همین جا می خورمت...
با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم:خودت رو لوس نکن سام...بیا بریم الان دیگه پدرجون اومده باید شام بخوریم.
حلقه ی دستش به دورم تنگ تر شد و بهم فهموند که رفتنی در کار نیست و حرف سام هم تاییدش کرد:چند دقیقه همین جا بمون..دیر نمیشه.
ثابت موندم...سام بدون تردید دست زیر چونه ام انداخت و سرم رو بلند کرد و نرم و آروم...
ثانیه ها و دقیقه ها متوقف شدن و اون لحظه برای همیشه تو خاطرمون ثبت شد...اولین بوسه امون تو هوا معلق شد...بعد حرکت کرد و مثل یه صدا منعکس شد و به دیوار های اتاق برخوردکرد...لذتش هزار برابر شد و دوباره روی لبهامون نشست...تو چشمای سام فقط یه چیز بود...عشق و عشق و عشق.
چشماش پر از تمنا و نیاز بود....پر از محبت و شور زندگی...و من اون برق نگاه و اون اوج لذت توی وجودم رو هرگز فراموش نکردم....هرگز.
روز عروسی ساعت 8 بود که با ساحل راهی آرایشگاه شدیم و سام ما رو تا پشت در آرایشگاه رسوند و خودش برای آوردن ماشین و دسته گل رفت...از روز قبل تو خونه غوغا بود...هر کسی کاری می کرد و مسئولیتی داشت...عده ای کارگر مشغول چیدن میز و صندلی توی باغ بودن...عده ای مشغول تمیز کردن سالن و عده ای هم مشغول تزئین جایگاه عروس و داماد...خلاصه همه چیز شلوغ پلوغ و در هم ریخته بود...با ساحل وارد آرایشگاه شدیم...آرایشگر با مهارت تمام مشغول کار شد...خودش به من رسید و ساحل رو به دست شاگردش سپرد...
ساعت تقریبا" 6 بود که کار من تموم شد...کار ساحل هم یکساعتی بود که اتمام یافته بود...از ساحل کمک خواستم تا لباسم رو بپوشم...ساحل با دیدن من دست زد و بی توجه به رژ لب خوشرنگش انگشتاش رو داخل دهنش فرو برد و سوت بلندی کشید...
بغلم کرد و گفت:حقا" که ماه شدی...دختر من که دلم برات ضعف میره...وای به حال برادر بیچاره ام...فقط خدا کنه تا آخر شب بتونه خودش رو کنترل کنه...
romangram.com | @romangram_com