#کینه_عشق_پارت_136
اون شب با بقیه ی شب های زندگیم فرق داشت...همه چیز رنگ عشق به خودش گرفته بود...رنگ شور و هیجان..غم و غصه از دلم رخت بر بسته بود و نا امید و نالان پشت به من فرار می کرد به نا کجا آباد و من رو با تمام شادی های وصف ناشدنیم تنها میذاشت...تا به خودم ببالم و با شور و شعف هر دم لبخند بزنم و به آینده ای خوش و سرنوشتی زیبا فکر کنم و خدا رو هزاران بار شکر کنم.
قرار بود صبح همون روز بریم محضر و عقد کنیم...ساعت 6 صبح بود که تقه ای به در اتاقم خورد و ساحل بی سر و صدا وارد اتاق شد.
نیمخیز شدم و با سر به ساعت دیواری اشاره کردم و گفتم:ساحل جان مثل اینکه خیلی ذوق داری که من زن داداشت بشم...بابا قراره ما ساعت دهه چرا الان اومدی؟!
ساحل کنارم نشست و مضطرب گفت:نه بابا...دارم از دلشوره خفه میشم...فریماه تو می دونی برای عقد رضایت پدر لازمه و اگر فوت کرده باشه باید گواهی فوت نشون بدی؟
با حالتی بامزه پرسیدم:همه ی اضطرابت مال اینه؟؟
ساحل از خونسردی من تعجب کرد و گفت:اره بابا تا صبح خوابم نبرد از دیشب تو مراسم این فکر مثل خوره به جونم افتاده.
بی رمق و کسل از روی تخت بلند شدم و از تو کشوی زیر کتابخونه برگه ای بیرون کشیدم و مقابل چشمای حیرت زده و گشاد شده ی ساحل گرفتم و گفتم:اینم گواهی فوت...دیگه چی می خوای؟
ساحل بیشتر تعجب کرد و تا جایی که می تونست پلک هاش رو از هم باز کرد و گفت: ولی پدر تو که زنده اس...بعد با کمی مکث و تردید ادامه داد:نکنه تو این سه سال.
گفتم:آره زنده اس...البته نمی دونم تو این سه سال چی به سرش اومده...من الان 6 ساله که از پدرم بی خبرم...درست 11 سالم بود که مجبور شدم پا به محلی به نام پزشکی قانونی بذارم تا هویت فردی رو که کلانتری می گفت پدرمه رو تشخیص بدم...منم که کوچیک بودم و ناتوان و فقط چون من تنها اقوام درجه ی یک بودم حق اینکار رو داشتم...چون اون موقع کوچیک بودم و حالم از اون مکان پر تعفن بهم می خورد..با دیدن جنازه ای که در اثر تصادف با موتور هیچی از صورتش باقی نمونده بود ترسیدم و بدون اینکه بیشتر از یک ثانیه به صورتش نگاه کنم هویتش رو تایید کردم....ما اون موقع جنازه اش رو خاک کردیم و براش سیاه پوشیدیم...تا اینکه سه سال بعد پدرم پیدا شد و مارو حیرت زده کرد...گفت که سه سال پیش یه موتوری کیفش رو میزنه و چند متر اونطرف تر تصادف می کنه...بابام همه چیز رو می بینه...حتی مراسم خاکسپاری رو اما به خاطر خلافی که کرده بوده و من هیچ وقت نفهمیدم خلافش چی بود جلو نمیاد و حرفی نمیزنه و خودش رو قایم می کنه تا آبا از آسیاب بیوفته...بعد از اینکه اومد و ما رو از زنده بودن خودش مطلع کرد خواست تا در این باره حرفی با کسی نزنیم و بعدم رفت و ناپدید شد..تا حالا هم برنگشته و فقط خدا می دونه که چی به سرش اومده....کاش این گواهی فوت واقعی بود...ولی این گواهی فوت همون دزده که به نام پدر من ثبت شده.
ساحل در حالیکه از شنیدن وقایع گذشته متاثر شده بود و پا به پای من اشک می ریخت من رو تو بغلش گرفت و
romangram.com | @romangram_com