#کینه_عشق_پارت_131

بعد از مکثی طولانی به حرف اومد و گفت:اره منم...

صدای مادرجون از دور به گوشم رسید:فریماه جان نترسی مادر برق رفته...الان میگم ثریا بیاد روشنایی اتاقتو روشن کنه.

سام اروم گفت:نه...نذار کسی بیاد بالا.

صدام رو بالا بردم:مادرجون نیازی نیست من دیگه دارم می خوابم.

مادرجون با همون صدایی که خفه به گوشم می رسید گفت:باشه...پس اگه نخواستی بخوابی زنگ بزن ثریا بیاد روشنایی رو روشن کنه...خودت نیای پایین ها تاریکه از پله ها میوفتی خدای نکرده...

با گفتن چشم مادرجون به بحث بیهودمون پایان دادم...

سام به سمت پنجره رفت...پرده رو با دست کنار کشید و نور کم و دلفریب مهتاب تو اتاق سرک کشید و چهره ی سام رو نیمه روشن کرد....هاله ای از نور زیبای مهتابی روی تخت افتاد...موهای سام زیر نور می درخشید و عطر تلخ و مست کننده اش تو فضای اتاق پیچیده بود...

نمی دونم چند ثانیه یا شایدم هم چند دقیقه بود که بهش خیره بودم وتک تک اجزای صورتش رو تو نور ماه بررسی می کردم که سام به حرف اومد:بشین...باهات کار دارم.

همچنان ایستاده بودم...گیج پرسیدم:چرا روشنایی رو روشن نمی کنی؟؟چرا نخواستی کسی بیاد بالا؟؟

سام یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:اینجوری بهتره...خوبه که وقتی حرف میزنم نمی بینمت وگرنه شاید پشیمون بشم...خواهش می کنم بشین...

همون جا روی لبه ی تخت نشستم و منتظر شدم...سام همون جا ایستاده بود نگاهم می کرد...یه نگاه عجیب...سکوت بینمون طولانی شد...طولانی تر از تحمل من..به حرف اومدم:چرا چیزی نمی گی؟؟

romangram.com | @romangram_com