#کینه_عشق_پارت_130


اما مگه دارو اثری داشت...سه روز تموم تو تب می سوختم...تمام اب بدنم تحلیل رفته بود و از داغی زیاد چشمام باز نمیشد...پوست صورتم و لبام خشک شده بود و پای چشمام گود رفته بود....

چهره ام به زردی میزد...گریه همدم تمام شب های من بود و تب و غصه و بغض تنها همراه روزهای بی کسیم..

بعد از پنج روز با قرصهای مسکن و تب بر حالم کمی بهتر شد...

روی مبل نشسته بودم و مجله می خوندم که تقه ای به در خورد....می دونستم مادرجونه چون دقیقه ای یه بار بهم سر میزد و بیش از اندازه بهم محبت می کرد...

ساعت 9 شب بود....اولین شب خردادی....یه شب زیبا و پر ستاره....برای اینکه مادرجون خیالش راحت بشه که حالم خوبه به سختی بلند شدم و پشت پنجره ایستادم تا وانمود کنم حالم خوبه....ولی فقط خدا می دونست که تو دلم چه غوغاییه....فقط خدا می دونست که چطور هر روز مثل شمع اب میشدم و تو خودم فرو می رفتم...

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار ضد و نقیضی رو که تو سرم در حال دعوا بودن رو دور بریزم...

اهسته گفتم: بفرمائید.

صدای باز و بسته شدن در با قطع شدن برق ها هماهنگ شد....ترسیدم و جیغ خفه ای کشیدم..

صدای گرم و آشنایی تو گوشم پیچید:نترس فریماه برق رفت...

توی تاریکی برگشتم و به هیکل تنومند و سینه ی ستبر سام که تو چند قدمی من ایستاده بود نگاه کردم و حیرت زده پرسیدم:تویی سام؟؟


romangram.com | @romangram_com