#کینه_عشق_پارت_13
همون طور که ماشین رو گوشه ای پارک می کرد گفت:در مورد برادرم هم باید بگم اون خیلی خودخواه و مغروره به احدالناسی هم محل نمیده پس از دستش نرنج و سعی کن در مقابلش غرورت رو حفظ کنی...ممکنه گاهی هم بددهنی کنه....نه اینکه فحش بده ها نه منظورم طعنه و کنایه ایناس....در ضمن هر چی هم خواستی به من یا خدمتکارمون ثریا خانم بگو مبادا خودت جایی بری یا کاری بکنی ها....
من که کلافه و عصبی بودم ساحل هم با حرفهاش عصبی ترم می کرد....با کلافگی رو به ساحل گفتم:ساحل جان میشه بس کنی؟؟! من به اندازه ی کافی برای خودم دارم...تو دیگه نمک نپاش...
از ماشین پیاده شدیم....کنار ساحل قدم برمی داشتم....لرزون و بی رمق....چشمم به در سالن بود و فکرم پشت درها رو می کاوید....نمی دونستم پشت اون درهای چوبی و خوشگله دولنگه چی در انتظارمه....
ساحل با دست اشاره کرد تا اول من وارد خونه بشم...خونه که نه یه عمارت بود....جلال و شکوه توش فریاد میزد....شیک و پر زرق و برق....سعی کردم نگاهم رو از درو دیوار و گچ بری های مجلل و لوستر های بلند و الماس گون بگیرم و به حرف ساحل عمل کنم...
چشمم به مرد و زنی افتاد که با لبخند بهم نزدیک میشدند....راحت میشد حدس زد که اون زن و مرد نسبتا" میانسال همون خانم واقای کیانی هستند....زن اول نگاهی به سر تا پام انداخت و بعد با مهربونی در اغوشم کشید و زیر گوشم گفت:من مریمم....خواهش می کنم ما رو از خودت بدون فریماه جان...
لبخند پر استرسی زدم و گفتم:ممنون خانم....اِ..ببخشید مریم جون....
به اقای کیانی نگاه کردم...مرد جذابی بود و چروکهای اطراف چشمهاش چیزی از زیباییشون کم نکرده بود...دستش رو جلوم دراز کرد و گفت:سلام دخترم....لحنش مهربون بود اما من هنوز شک داشتم که باهاش دست بدم یا نه...با سقلمه ای که ساحل به پهلوم زد به خودم اومدم و دستم رو تو دستای بزرگ و گرمش گذاشتم....
لبخند روی لبهای باریکش خیلی زیبا بود...یه جور آرامش شیرین رو به وجودم تزریق می کرد...اصلا" از وقتی که وارد این خونه شده بودم برخلاف انتظارم اروم بودم....هیچ حس بدی نداشتم....انگار که تمام اضطراب هام رو پشت در جا گذاشته بودم....تا به افکارم سامان بدم اقای کیانی نزدیکم شد و بوسه ای پدرانه روی پیشونیم گذاشت...
همون بوسه باعث شد اشک تو چشمام حلقه ببنده و بعد یه قطره روی گونه ام سرازیر بشه....اقای کیانی با شصتش اشک رو از گونه ام پاک کرد و گفت:به خاطر خانواده ات متاسفم فریماه جان....
گفتم:ممنون...اما تاسف دیگه فایده ای نداره....بقیه ی حرفهام رو تو دلم ادامه دادم:مادر بیچاره و پدر معتادم که دیگه جایی برای تاسف نمیذارن....
مریم جون ثریا خانم رو صدا زد و ازش خواست تا اتاقم رو بهم نشون بده....اول چمدانهایم به اتاق منتقل شد و بعد من هم برای تعویض لباس و دیدن اتاقم به دنبال ثریا خانم روان شدم....
romangram.com | @romangram_com