#کینه_عشق_پارت_126


ساحل دوباره خندید..خنده هاش رو اعصابم دوی ماراتن می رفت:اره کلک...اما بگم ها مامان دو هفته اس داره رو مخش کار می کنه...دیشب که بابا بحثش رو وسط کشید سام سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت...

بابا هم بل گرفت و گفت:مبارکه سکوت علامت رضایته....سام هم بی حرف بلندشد رفت تو اتاقش....مامان هم اینو به حساب خجالتش گذاشت....خلاصه فردا قراره بریم خواستگاری دختر اقای محتشم...اسمش مژگانه...لیسانس زیست شناسی داره...خوشگله...اما خوب به پای شما که نمیرسه...

حس کردم لحن ساحل رنگ و بویی از طعنه داره...یا یه جورایی معنی داره اما کنجکاوی نکردم...شایدم هم یه جورایی حسرت می خورد که زن برادر اینده اش خیلی خوشگل نیست.

ساحل یک ساعت تمام حرف زد و از خانواده ی مژگان گفت....دیگه داشتم عصبانی میشدم و دلم می خواست خفه اش کنم که خودش حرفش رو تموم کرد و منو با تنهایی هام تنها گذاشت و رفت..

ساحل رفت و من رو تو حیرت و ناباوری رها کرد....بدون اینکه بفهمه حرفهاش چه به روز من اورد و قلبم رو هزار تیکه کرد....به قدری ناراحت و نا اروم بودم که دست انداختم روی میز گرد وسط مبل ها و هر چی روزنامه و جزوه و مجله روی میز بود رو با شتاپ پرت کردم رو زمین....

از جعبه ی دستمال کاغذی چند برگ دستمال برداشتم و با حرص ریز ریز کردم....دلم می خواست همه رو بکشم و همه چیز رو نابود کنم....اینقدر عصبانی بودم که دلم می خواست مژگان رو با چاقو تیکه تیکه کنم....

قلبم شکسته بود و هر تیکه اش یه جا افتاده بود و من باید با سختی و بدبختی همه ی تیکه هاش رو از اینور و اونور جمع می کردم و با حوصله و غصه....با اشکام بندشون میزدم....اما وقتی به اطرافم نگاه می کردم حس می کردم که یه تیکه از قلبم گم شده و دیگه هرگز پیدا نمیشه....اون همون تیکه از قلبم بود که به سام سپرده بودم و اون با بی رحمی دورش انداخته بود......و من باید تا اخر عمر با یه قلب نصفه نیمه سر می کردم....باید با همین قلب نیمه کاره زندگی می کردم و با این زندگی می سوختم و می ساختم...

یک شبانه روز تو همین حس ها غلتیدم و شناور شدم و جنگیدم تا تونستم با هر بدبختی که بود به خودم مسلط بشم..ساعت8 بود که سر میز شام رفتم...همه نیمه حاضر بودن و تصمیم داشتن بعد از صرف شام به طرف منزل محتشم...یا بهتر بگم به سمت قتلگاه من حرکت کنن...

مادرجون وقتی با ظاهر ناحاضر من رو به رو شد با تعجب گفت:فریماه جان چرا هنوز اماده نیستی؟؟

با این حرف مادرجون همه ی سر ها به سمت من برگشت....پشت میز نشستم و گفتم:مگه قراره منم با شما بیام؟؟


romangram.com | @romangram_com