#کینه_عشق_پارت_114


در سالن رو باز کردم و....باز شدن در همون و صدای انفجار چیزی و روشن شدن همه ی چراغهای سالن و پخش شدن کاغذ های رنگی رو سر و صورت من و صدای دست و جیغ همون...

با صدای تولدت مبارک خوندن جمعیت به خودم اومدم....همه بودن از اقوام پدرجون گرفته تا دوست و اشنا....همه با دست و خنده منو به شمالی ترین قسمت سالن بردن و مهمونی شروع شد...بعد از یک ساعت رقص و پایکوبی بی وقفه ی مهمون ها نوبت به صرف شام رسید....

تمام مدت من تو شوک عمیقی بودم و بی نهایت خوشحال....به طوری که لبخند عمیقم از لبام پاک نمیشد....

بعد از شام نوبت به بریدن کیک رسید...کیکی به شکل پروانه توسط ثریا خانم مقابلم قرار گرفت....در حالی که به شعله های گرم و رقصان روی عدد بیست خیره بودم ارزو کردم که سام تا ابد برای من باشه....و مثل حالا که نگاه جذاب و پر حرارتش به صورتم دوخته و در انتظاره شمع ها رو فوت کنم به من چشم بدوزه....با نفسی عمیق شمع هایی رو که قطره قطره اب میشدند و در پای خود فرو می ریختند رو برای همیشه در خاموشی و سردی مطلق فرو بردم...

بعد از خوردن کیک نوبت به کادوها رسید....هر کس چیزی اورده بود...کیف...شال شلوار...روسری...و اجناس مارک دار و گرون قیمت دیگه....اما هدایای مهم و ارزشمند برای من سرویس زمرد زیبایی بود که از مادر جون و پدرجون هدیه گرفتم....ساعت خوش ترکیبی که ساحل بهم هدیه دادو موبایل و سیم کارت جدیدی که به همراه یه عطر خوشبو از سام هدیه گرفتم....با دیدن عطر یه جمله تو ذهنم حک شد:عطر جدایی میاره....

سرم رو تکون دادم تا خرافات رو کنار بذارم...تو جعبه یه کارت هم بود که بادست خط زیبای سام روش نوشته شده بود:مواظبت هستم...سایه به سایه...قدم به قدم...نفس به نفس...پس دست از پا خطا نکن....

با خوندن نوشته ی روی کارت از عصبانیت گر گرفتم و از عرش اسمون به فرش زمین سقوط کردم....انقدر خشم و غم به سراغم اومده بود که بی اختیار به سمت سام رفتم و زیر نگاه خیره اش بی اجازه دست تو جیب کتش بردم و خودکارش رو برداشتم و پشت کارت نوشتم:هر جا که بیای و هر کاری که بکنی من همونم که هستم....و زنجیرهای تو برای دست و پای من خیلی خیلی ظریف و شکننده اس و من فقط یک حرکت لازم دارم تا به اسونیپاره شون کنم و از زندان بی صدای تو فرار کنم...پس مواظب باش..هر چی بیشتر محدودم کنی سرکش تر می شم چون خصلت من...نه...شاید خصلت همه ی ادمها همین باشه.

جلو رفتم و کارت رو در جیب کتش که دستمالی طوسی رنگ همرنگ کراواتش در ان به زیبایی قرار گرفته بود فرو کردم و از مقابل چشمای گرد شدش دور شدم و به جمعیتی که هنوز از رقص خسته نشده بودن پیوستم...شاید این حرکت یک نوع اعلان جنگ بود...شاید...

روحیه ی شیطنت وار و موذی ام بازگشته بود و من حس می کردم باید از این فریماه کسل و خسته فرار کنم...فریماه گذشته رو همین جا دفن کنم و به دنبال فریماه گمشده بگردم و گذشته رو برای خودم زنده کنم....همون لحظه به این نتیجه رسیدم که با کنار نشستن و تماشا کردن چیزی نصیبم نمی شه....جز غم و غصه ای عمیق که تا ژرفای خیال و روحم رو می سوزونه...و من رو به بیراهه ی خستگی و بی تابی می کشونه...باید برمیگشتم و این تنها راه چاره ام بود....سام با تمام ویژگی های خوب و بدش عمق روح من رو تسخیر و فکرم رو درگیر خودش کرده بود و من نباید میذاشتم اینگونه بی رحم و بی انصاف من رو زیر سیلی های تحقیر بگیره...و نه تنها روح و فکرم بلکه جسمم رو هم به ورطه ی نابودی بکشونه...من مصمم بودم...برای برگشتن...برای فراموش کردن و برای شاد بودن...

اما چه زود و راحت فهمیدم که تلاشم بیهوده بوده و بی جهت دست و پا میزدم در دریایی که ساحلی نداشت..


romangram.com | @romangram_com