#کینه_عشق_پارت_115
ساعت از 1 نیمه شب گذشته بود که مهمون ها عزم رفتن کردن و با آرزوی عمر صد ساله برای من رهسپار منزل خود شدند...
تقریبا" یک ماه از شروع دوباره ی درس و دانشگاه می گذشت...سرگرم درسهام بودم و روزهای سخت و دیر پایان رو یک به یک پشت سر میذاشتم...نه با شتاب...بلکه اروم اروم به جلو می رفتم...خودم رو تو درس غرق کرده بودم تا متوجه اطرافم نباشم و کمتر به سام و خاطرات تلخ و شیرینم باهاش فکر کنم....خاطرات شیرینی که با یاداوریشون به اوج می رفتم و
گرما و عشقی عمیق زیر پوستم می دوید و خاطرات تلخی که با یاداوریشون یخ می کردم و به ته دره ی عصبانیت سقوط می کردم و در دریایی از خشم دست و پا میزدم....روزها می رفتند و دوباره می اومدند....خورشید هر روز صبح مثل همیشه....بی وقفه..بدون خستگی...اسمون رو روشن می کرد و از شرق تا غرب اسمون رو می پیمود و صبح شاد و سر حال از مشرق بی انتها طلوع می کرد و ظهر داغ و سوزان به وسط اسمون می رسید و غروب خسته و بی رمق از تلاش هر روزه...به عمق سیاهی شب فرو می رفت....و روز بعد دوباره...و هر روز و هر روز...تکرار و تکرار و تکرار...
و من خسته از این تکرارها ی هر روزه....با لبخندو شادی ای مصنوعی راه خونه تا دانشگاه و دانشگاه تا خونه رو بدون هیچ شور عمیقی و فقط با شعفی ظاهری می رفتم و برمی گشتم...
سه هفته ای بود که به پیشنهاد یکی از همکلاسی هام به استخری نزدیک خونه رفته و ثبت نام کرده بودم تا دوره های مربی گری رو بگذرونم...صدای اب...طراوت و پاکیزگیش هر یک روز در میون من رو به زندگی امیدوار می کرد و نشاط رو ذره ذره به وجودم تزریق می کرد....
تو یکی از روزهای سرد و برفی دی ماه بود...فاصله ای تا امتحانات ترم نداشتیم که همه ی پیش بینی های سام غلط از اب در اومد و انچه که تقدیر می خواست اتفاق افتاد....
اون روزه تلخ تر از زهر و سرد تر از یخ زمستونی بارش برف تند و بی امان بود...از جایی که خداوند همه چیز را رقم میزند و همیشه ما رو در حکمت کارهاش حیرت زده می کنه ماشینم برای اولین بار خراب شده بود و من بدون ماشین به دانشگاه رفته بودم....ساعت 5 بعد از ظهر بود و مثل همه ی روزهای سرد زمستونی هوا در استانه ی تاریکی...
از در دانشگاه بیرون اومدم و حتی چتر هم همراهم نبود....خیابون بی نهایت خلوت بود....نیم ساعت تو سرما معطل بودم اما دریغ از یک ماشین....از سرما می لرزیدم و مقنعه ام از خیسی برف روی سرم چسبیده بود...
با دیدن ماشین اشنایی رنگ از روم پرید و مثل یخ افتاب دیده در پهنه ی خیابون وا رفتم....سعی کردم با چرخوندن سرم از دیده شدنم جلوگیری کنم اما گویا دیر شده بود و موفق شدنم غیر ممکن بود...
با توقف کادیلاک سفید رنگ استاد شهبازی جلوی پام دلهره و ترس و اضطراب یکجا به دلم چنگ انداخت و وجود یخ کرده ام رو لرزوند...
استاد شیشه ی ماشین رو پایین کشید و با تمسخر گفت:به خانم فراری و کم پیدا..سوار شو.
romangram.com | @romangram_com